پرنیان

پرنیان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادرشهید» ثبت شده است

حیا

بی حیایی بود که سبب شد عمر در ان کوچه ی باریک جلوی دختر پیامبر را بگیرد،به نحوی که حضرت(علیها السلام)نه راه پیش داشتند ونه راه بازگشت واوآن جسارت را مرتکب شود.

امیدوارم چنان حیا داشته باشی که حتی یک پرنده را هم رنجش ندهی وتند راه نروی که پرنده هایی که روی زمین نشسته اند،بترسند.یک رفیق اهل لرستان داشتم که به من می گفت:خدا من را نبخشیده است والا چرا وقتی راه می روم،پرنده هایی که روی زمین نشسته اند،می ترسند ومی پرند؟من که قصد اذیت آنها را ندارم.

                                                                از کتاب مصباح الهدی

۰۹ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۴۴ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محدثه پیام

گنج های ناشناس...!

 پیرزن می آید و می ایستد جلویم. لاغر است و تکیده و نحیف. با صورت استخوانی پر از چین و چروک و چشم هایی گود رفته و بی رمق ولی مهربان. میخواهد دندانش را بکشد. اشاره میکنم که بخوابد برای بی حسی. دارم دستکش هایم را دست میکنم که "کاف" میگوید: دکتر اربعین رو کجا میرین فردا؟ و من همین جور که سرنگ تزریق را آماده میکنم میگویم: هنوز نمیدونم. شاید یه سر رفتم گلزار شهدا... و جمله ام تمام نشده که میبینم در عرض صدم ثانیه اشک های پیرزن چکید روی صورتش...

میگویم: چی شد حاج خانم؟ چرا گریه میکنین؟ گوشه ی روسری را میکشد به چشم هایش و میگوید: ببخشید دست خودم نیست مادر.  داغ دلم تازه میشه. شما گفتی گلزار شهدا یاد پسرهام افتادم... و دوباره میزند زیر گریه. با تعجب نگاهش میکنم و میگویم: پسرهاتون؟ کیف پولش را در می آورد و دو تا عکس قدیمی نشانم میدهد... انگشت چروکیده اش را میگذارد روی اولی و میگوید: این پسر بزرگمه مادر. ببین چقدر قشنگ بوده. تو عملیات رمضان شهید شد. الهی بمیرم زبون روزه... و دوباره اشک صورتش را پر میکند... توی نیرو هوایی بود. داشت خلبان میشد که شهید شد...

 و عکس دوم را نشانم میدهد و دست میکشد روی صورتش و میگوید: الهی قربونش برم اینم دومیمه... این یکی دانشجو بود. شلمچه شهید شد مادر. تازه ۲۰ سالش شده بود که رفت و شهید شد... و دوباره با گوشه ی روسری اشکهایش را میگیرد...با دیدن حال و روز پیرزن بغض گلوی من را هم میگیرد... آرامتر که میشود دندانش را بی حس میکنم و میکشم... بلند میشود و از گوشه ی لبش میگوید: مادر بنویس چقدر شد تا بیرون حساب کنم. توی پرونده اش یک خط مستقیم میکشم و میدهم دستش و میگویم: هیچی نشد حاج خانم. شما برید خونه.

نگاه میکند به پرونده و میگوید: چرا هیچی نشد مادر دندون کشیدی برام. پولش؟ با خنده میگویم: خودتونو بذارین جای من... روم میشه دو تا پسر شما جونشونو داده باشن اون وقت من برا یه دندون کشیدن از مادرشون پول بگیرم؟! برید خواهش میکنم.

پیرزن گاز خونی را توی دهانش  جا به جا میکند و میگوید: اونا اجر کارشونو یه جای دیگه میبینن مادر٬ شمام دست و مزد کارت رو حساب کن. میگویم: منتی نیست حاج خانم. باور کنید هر کیم جای من باشه و بشناسه همین کار رو میکنه. پیرزن دوباره اصرار میکند: دستت درد نکنه مادر ولی تا حساب نکنی من نمیرم!! بلند میشوم در را برایش باز میکنم و با احترام میگویم من با پسرهاتون حساب میکنم حاج خانوم... خیالتون راحت٬ شما بفرمایید!! پیرزن با چشم های پر از اشک نگاهم میکند و بی اینکه کلامی بیشتر بگوید از در می رود بیرون...

***
خدایا خداوندگارا..

 
خودت کمک کن یادم نره حرمت اون خونهایی که ریخت و روش مدرسه ساخته شد و دانشگاه تاسیس شد و درمونگاه کلنگ زده شد تا ذره ذره پا بگیرم و درسمو بخونم و امروز بی اینکه ذره ای دلم بلرزه بیام بشینم پشت یونیت و دندون مادری رو بکشم که اصل اون خون ریخته شده هنوز توی رگهاش میجوشه...!
خودت کمک کن درک کنم حرمت آدمها رو...
آمین یا رب العالمین
.

 

 

                                                                                      


منبع : پنج دری

۲۵ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۱۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی