پرنیان

پرنیان

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پرنیان» ثبت شده است

خاطـــــــــــره

 قرار است گوش سمت راست ام را شستشو بدم !


دکتر وارد مطب می شود در را پشت سرش می بندد، می گوید: خوب روسری ات را در بیار!!

یک لحظه سکوت می کنم، بعد حواسم نیست، حواسم به هیچ چیز نیست،حواسم به خودم هم نیست، کم کم حواسم را جمع می کنم.

 
آقای دکتر! می خواین گوش ام را شستشو بدهید !!

 
روسری ات خیس می شود گفته باشم !!
 
توی دلم خنده ام می گیرد، گوشه ی روسری ام را جمع می کنم

با روسری خیس بر می گردم خانه!، لذت خاصی دارد وقتی باد نمِ روسری ام را می برد!

توی دلم به این فکر می کنم، که چه دلیل خنده داری می شود

کشف حجاب برای اینکه روسری ام خیس نشود!!

۲۳ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

قهرمان های چراغ خاموش

به این بُعدش کمتر توجه کرده بودم. شاید چون کمتر دیده بودم. این که چقدر در کنارمون هستن و دیدن نمیشن. هر کسی تو یه زندگی کاملاً عادی بدون این که لباس خاصی تنش باشه و شهره‏ی آفاق باشه می‏تونه یه قهرمان باشه. بدون هیچ کیا و بیایی. بدون هیچ پیاز داغ اضافهای. بدون هیچ پرده نویسی و پیش خونی!. بدون هیچ گزارشگر واحدِ مرکزی خبری!

همون دسته‏ای که چراغ خاموش میرن و چراغ خاموش میان. صورتشون رو با سیلی که نه، با دشنه سرخ نگه می‏دارن! همون زنی که قد و قامت جوونیش پی دویدن‏های روزگار آب رفته ، اما قد صبرش زیر نداری شوهر خم نشده. قهرمان کیه! اونی که تا خود اورست یه نفس بره!؟ یا کسی که ته دره‏ی کولکا رو دربیاره! شایدم به اونی می‏گن قهرمان که بتونه تو دل اقیانوس آرام تا خود گودال ماریانا پیش بره و برگرده

نه، اینا در برابر قهرمان ذهن من عددی نیستن. قهرمان داستان من یه زنه. یه زن که با یک خط در میون بیکاری و کارداری! شوهرش می‏سازه. هم اتاق خونهی به شدت قدیمی مادرشوهرشه! سه تا پسر دبستانی مث شاخ شمشاد بزرگ و تربیت کرده یکی از یکی دیگه آقاتر و صد البت عاقلتر. باید سر تعظیم فرو آورد. باید سیمرغ بلورین داد، باید لوح تقدیر بخشید، باید چهره ماندگار نامید. زنانی همچون  "آمنه"رو….

گاهی از خودم شاکی میشم مقابل همچین انسانهایی؛ همچین قهرمان‏هایی.


منبع:نارنجدونه

۱۷ فروردين ۹۳ ، ۲۱:۱۱ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

زن خانه

جوان‌تر که هستی آرمان‌ها و آرزوها برای خودت داری، درس بخوانم، کار کنم، ال کنم، بل کنم! رِ به رِ می‌روی پشت تریبون که من می‌خواهم ادامه تحصیل بدهم و به فلان جایگاه شغلی برسم. اینکه دو ساعت وقتت را در آشپزخانه بگذرانی و غذایی درست کنی که قائدتاً دوسه ساعت بعد دفع خواهد شد بنظرت احمقانه می‌آید. یک روز اگر توی خانه بنشینی فکر می‌کنی خیلی چیزها را از دست داده‌ای. پر از انرژی هستی، دوست داری ببینی، بشناسی، بگردی. می‌روی پشت تریبون که من زن‌خانه‌بشو نیستم.

اینها مال قبل کنکورت است. گفتم که، آمال و آرزوها برای خودت داری. کنکور اگرچه کمی سخت، اما بالاخره می‌گذرد و تو توی رشته مورد علاقه‌‌ات لیسانست را می‌گیری، بعد باز هم کنکور و می‌روی ارشد که به نقطه آرمانی‌ات نزدیک شوی. ارشد سخت‌تر از لیسانس اما بالاخره می‌گذرد. توی ارشد کار علمی و مقاله و مطالعه گسترده جانبی را هم چاشنی کارت می‌کنی، چون از اول دوست داشتی پیشرفت کنی و درس بخوانی و منزلت اجتماعی بالایی داشته باشی. تا الان هم خب موفق بوده‌ای. در طول این مدت هم خوب می‌چرخی تو جامعه‌ات و تجربه جمع می‌کنی، با آدم‌ها تعامل می‌کنی و ارتباطاتت را گسترده می‌کنی.

می‌خواهی بروی برای مقاطع بالاتر که حس می‌کنی یک چیزی ته دلت کم آمده. نمی دانی چیست اما هست. نگاه به «سن»ت می‌کنی و می‌فهمی بله وقتش است. کتاب‌های روانشناسی هم تأئید می کنند: «آدمی در هر دوره‌ای از زندگی‌اش نیازهایی دارد که در همان دوران خاص به سراغش می‌آید و باید برآورده شونددیگر خبری از حرف‌های پشت تریبونی‌ات نیست. حتی توی گوگل یواشکی سرچ می‌کنی: «طرز پخت باقالاقاتق»! از قیل و قال درس و دانشگاه و کار و جامعه خسته شده‌ای. دوست داری کمی زن باشی، زن خانه.

وسط بساط درس و مشق یک‌هو دلت می‌خواهد بروی در مطبخ (همان مکانی که در دوران کرکری‌خوانی‌ات لعن‌اش می‌کردی) و یک پیازداغ ترد و عسلی درست کنی. یاد مادربزرگت می‌افتی و هوس می‌کنی اشکنه و آش رشته با پیازداغ فراوان باربگذاری.

دلت می خواهد یک سفره بیاندازی از این وراتاق تا آن‌ور اتاق و هنرنمایی‌ات را به نمایش بگذاری. کمی که قرتی باشی دوست داری تارت و ترامیسو و میلک‌شیک درست کنی. دوست داری مثل جادوگر سیندرلا، عصای جادویی‌ات را بزنی و خودت را زیبا کنی، دلبری کنی.

دوست داری یک خانواده را دور سفره رنگینت جمع کنی، حتی به قیمت چند ساعت توی آشپزخانه بودن. حس می‌کنی اینطوری شیرازه یک خانواده‌ای.

عجیب‌تر اینکه دلت هوای داشتن بچه می‌کند. همان کار پرمشغله و پردغدغه‌ی سخت. یک کودک ناتوان و معصوم را انداخته‌اند توی دامنت و گفته‌اند بگیر بزرگش کن و از این دنیای پرمخاطره و ناشناخته که هر ثانیه درحال تغییر است، او را به سلامت بگذران. باید طوری بزرگش کنی که وسط این همه بی‌راهه و خطر و زشتی و پلیدی حداقل غرق نشود. اوه، مادری وحشتناک است.

من فکر می‌کنم ما زن‌ها هرچقدر هم که مادام کوری باشیم به این مرحله‌ها می‌رسیم. اصلاً مگر از همان اولش نمی‌خواستی روحت را کامل کنی، سطحی و بی‌مایه نباشی. تکامل مگر مدنظرت نبود؟ اینها هم یکی از فاکتورهای تکامل است.

زن خانه بودن. عزیزانت را به زیبایی و مزه‌های عالی دعوت کردن. گرم کردن یک خانه، وسط این دنیای بی‌رحم مدرن، با آبگوشت بزباش و سنگل و سبزی‌خوردن تازه، یاد خانه‌باصفای مادربزرگ را زنده کردن، سفر به دنیای سنتی پاک.

حس پرورش یک کودک، درآغوش گرفتن و بوسیدنش، مادرش بودن. باهاش بازی کردن و خندیدن‌های‌ازته‌دلِ کودکانه.

هرچقدر می‌خواهی درس بخوان، قد بکش، عاقل شو، بالا برو، راه و چاه‌ها را بشناس و کامل شو. زن باش، زن کامل. زن دانشگاه، زن جامعه، زن علم و خرد و شاید از همه قشنگ‌تر و لطیف‌تر زن خانه.


منبع: چــــــارقد

۱۵ فروردين ۹۳ ، ۱۰:۱۳ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

از پر حرفی زنانه تا بی تفاوتی مردانه...

حالا دارم فکر می کنم که چرا ما زن ها متهمیم به حراف بودن؟ چرا تا میایم دو کلمه حرف بزنیم حتی با خودمون  میگن که وای این خانم ها دوباره شروع کردن؟راستی واقعا ما زیاد حرف می زنیم ؟ من اینجوری فکر می کنم که  اره ما زیاد حرف می زنیم چون هیچ وقت حرف دلمون رو نمی زنیم حالا دلیلشو نمی دونم  اما برای گفتن یک موضوع ساده هزار تا مقدمه می چینیم  و از هر دری می گیم اما باز هم تو گفتن حرف اخر یه جورایی کم میاریم همیشه خواستیم که از روی همین مقدمه ها حرفمون رو بفهمند اما متاسفانه چون اقایون درست بر عکس ما یه راست میرن سر موضوع اصلی و بدون هیچ مقدمه و موخره ای ته حرفشون رو می زنند هیچ وقت ما رو نمی فهمند و حتی حاضر نیستند یک ذره به خودشون زحمت بدن که بفهمن.

دیگه کم کم داره هوا تاریک میشه که میرسی خونه از صبح بیرون بودی با هزار تا اتفاقات عجیب و غریب  هزار تا حرف توی دلت هست  می ری ودر اتاق رو باز می کنی  تا با داداشت حرف بزنی . میری کنارشو شروع می کنی به حرف زدن از اینکه حالا از صبح چه اتفاقاتی برات افتاده نمی دونم چرا اما در  خوش بینانه ترین حالت کله ای تکون میده و میگه اینایی که گفتی به من چه!!؟ یه نگاه به خودت می کنی ویه نگاه به اون و هی  پیش خودت حساب کتاب می کنی که زورم میرسه با دستام خفش کنم یا نه  که متاسفانه هر چی فکر میکنی می بینی  که نه نمیشه توی همین تفکرات هستی که بلند میشی و  میگی لعنت به من که دیگه با تو حرف بزنم  اون هم با کمال خونسردی  دوباره کله ای تکون میده و میگه لعــــــــنت!!!  یه وقتایی فکر میکنم که خدا تو دل این اقایون به جای قلب سنگ کار گذاشته  موجوداتی بی تفاوت  و بی احساس. مدار درکشون هم که فکر کنم کلا سوخته! حالا فکر کن که اگه قرار بود ما بچه ها به دست  باباها بزرگ شیم چی میشد؟  هرچند پیش خودم میگم خدا چی فکر کرده که این موجودات رو خلق کرده اما بازم باید گفت خدایا دمت گرم که حداقل فهمیدی ما نباید زیر دست اونها بزرگ بشیم !!فکر کن بچه ی بیچاره داره از گریه خودشو خفه می کنه اقاهه در حالی که داره روزنامشو میخونه تنها عکس العملی که نشون میده اینه که  به اندازه یک سانتی متر روزنامشو میاره پایین و نگاه مبهوتی به بچهه میکنه و میگه  دوباره چت شد؟ وحالا تا صبح هم  فکر کنه  بازم نمیفهمه !  حالا شنیده بودیم که اقایون مغزشون کشش نداره بیشتر از یه موضوع رو درک کنه  ولی انصافا فکر نمی کردم دیگه تا این حد!!حالا شما قضاوت کن پرحرفی  ما مسخره است یا کلا ذات اقایون...!؟

۲۵ اسفند ۹۲ ، ۱۱:۲۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

دارا و سارا...

Bottom of Form

هنگام جنگ دادیم صدها هزار دارا                                  شد کوچه های ایران مشکین ز اشک سارا

سارا لباس پوشید ، با جبه ها اجین شد                                   در فکه و شلمچه ، دارا به روی مین شد

چندین هزار دارا ، بسته به سر سربند                                    یا تکه تکه گشتند یا که اسیر و در بند

سارای دیگری در مهران شده شهیده                                 دارا کجاست ؟ او در ، اروند آرمیده

دوخته هزار سارا چشمی به حلقه ی در                                از یک طرف و دیگر چشمی ز خون دل ، تر

سارا سوال می کرد،دارا کجاست اکنون؟                           دیدن شعله ها را در سنگرش به مجنون

خون گلوی دارا آب حیات دین است                                  روحش به عرش جسمش ، مفقود در زمین است

در آن زمانه رفتند صد ها هزار دارا                                     در این زمانه گشتند ده ها هزار دارا

هنگام جنگ دارا گشته اسیر و در بند                                 دارای این زمان با بنزش رود به دربند

دارای آن زمانه بی سر درون کرخه                                     سارای این زمانه در کوچه با دوچرخه

در آن زمانه سارا با جبه ها اجین شد                                   در این زمانه ناگه ، چادر« لباس جین» شد

با چفیه ای که گلگون از خون صد چو داراست                   سارا ، خود از برای ، جلب نظر بیاراست

آن مقنعه ور افتاد جایش فوکل در آمد                               سارا به قول دشمن از املی در آمد

دارا و گوشواره ، حقا که شرم دارد !                                   در دست هایش امروز او بند چرم دارد

با خون و چنگ و دندان دشمن زخانه راندیم                      اما به ماهواره تا خانه اش کشاندیم

یا رب تو شاهدی بر اعمالمان یکایک                                  بدم المظلوم یا الله ، عجل فرجه ولیک

جای شهید اسم خواننده روی دیوار                                     آن ها به جبهه رفتند ، اینها شدند طلبکار!!!

                                                                                          ابوالفضل سپهر

۱۶ اسفند ۹۲ ، ۱۳:۵۵ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

دلتنگی های من

ای کاش می تونستم حداقل به خودم اعتماد کنم و اینقدر خودم رو درگیر مسائلی که هیچ جایی در زندگیم ندارند نکنم نمی دونم چرا؟ ولی این روزا زیاد دلگیر میشم خیلی زود بهم برمی خوره کوچک ترین موضوعی که در بیرون خونه برام اتفاق میفته میتونه تا چند وقت منو درگیر خودش کنه و ارامش روح و روانم رو بگیره

اوایل  فکر می کردم این یه مشکلیه که من دارم و خیلی نسبت به همه چیز حساسم اما وقتی به دوستان اطراف خودم نگاه می کنم می بینم اونها هم یه جورایی مثل منند وقتی دوستم اخر شب بهم پیام میده و از موضوع کوچکی که دو روز پیش اتفاق افتاده بود برام میگه و میخواد که باهاش همدردی کنم اینو می فهمم وقتی تو خوابگاه پیش دوستان میرم و می بینم که از کوچک ترین موضوعی که حتی به نظر خود من هم مسخره است با جزئیات تمام با هم حرف می زنند متوجه میشم که نه مشکل از من نیست یه جای دیگه کار میلنگه

 اصولا ما دخترها روحیمون اینجوریه حساس به همه چیز و نگران از هر حادثه کوچکی اینقدر بی دلیل خودمون رو درگیر جامعه کردیم که دیگه حالی برای خود بودن نداریم

حالا می فهمم که چرا ما دخترای امروزی اینقدر بهانه گیر و بی حوصله شده ایم چرا دیگه وقتی به خونه می رسیم نه حوصله بابا و مامان  رو داریم نه حتی حال بازی کردن  با داداش کوچیکمون رو اینقدر در این اجتماع پرتلاطم خودمان را غرق کرده ایم که حسرت یک لحظه ارامش را داریم حسرت یک لحظه خود بودن بدون اینکه جامعه ودیگران چه تصوری از ما می کنند

 این روزها دلم می خواهد در خانه بنشینم و فارغ از هر موضوعی بشوم دخترخانه پای درد دل های مادرم بنشینم و با آرامش به حرف هاش گوش بدم این روزا زیاد یاد حرف های حاج اقای مسجدمون می افتم یاد حدیثی که از بانوی دوعالم حضرت زهرا سلام الله علیها می گفت که نزدیک ترین حالت زن به خدا،زمانی است که در خانه خود باشد ومن ان روز با تمام جهالتم به این سخن خندیدم  انقدر تفکرات شوم جامعه ام مرا پر کرده بود که حاظر نبودم حتی لحظه ای پیش خودم فکر کنم  اما این روزها زیاد به خونه فکر می کنم جایی که می تونم خود خودم باشم و حداقل به ادم هایی فکر کنم که جایی در زندگی من  دارند.  نمی خوام از خونه نشینی حرف بزنم  از گوشه گیری وخود را به نفهمیدن زدن و بگم که هر اتفاقی در جامعه میفته به من مربوط نیست نه همین بانوی دوعالم به وقت نیازش با تمام صلابت و ابهتش یک تنه به مسجد می رود و جلوی تمام نامردان روزگارش خطبه ای می خواند که مهر سکوت بر دهان تمام ان گستاخان می خورد

  ای کاش ما هم یاد بگیریم از مادرمان که به وقتش در جامعه مان باشیم انقدر باشیم که مهر خاموشی بر تمام نامردمان روزگارمان بزنیم اما خودمون رو گول نزنیم به حضور هایی که فقط باعث بازیچه شدنمون میشن و تمام ارامشمون رو بدون هیچ دلیلی می گیرند.

 به نشستن پشت میز منشی گری به کلاه سر گذاشتن و به معدن رفتن به پشت تریلی نشستن و در بیابان رانندگی کردن  که اره منم حالا در جامعه حضور دارم بیایم یکم به خودمون بیایم و نذاریم جامعه با همه رنگ و لعابش ما رو بازیچه خودش کنه بیایم خودمون باشیم و بفهمیم حضور یک زن در جامعه یعنی چی و از مادرمون یاد بگیریم که هر زن باهر حضورش در جامعه می تواند تاثیری بر عالم بگذارد که تمام مردان را به سکوت و احترام وادارد.

۱۲ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۴۰ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

از دیار آزادی

سخنان جالب بانوی تازه مسلمان آلمانی  خانم مریم فاضلی(ورونیکا) پیرامون حجاب و آزادی:

بچه های اینجا خیلی از چیزهای بی مورد،آرامش کاذب می گیرند.بین انها که میروم دائم از من می پرسند این حجاب محدودیت نیست؟یا به من می گویند آزادی اینجا نیست بلکه انجاست.می گویم فکر می کنید در آلمان آزادی هست؟چطور می شود آنجا آزادی باشددرحالی که تمام حقیقت را به مردم نمی گویند.

آزادی در صورتی معنا پیدا می کند که شخص تمام واقعیت را بداندوبعد خودش تصمیم بگیرد.به طور مثال اگر مردم خبر از آخرت ندارندچگونه می توانند راه خودشان را با آزادی انتخاب کنند؟وهمچنین به آنها می گویم این حجاب محدودیت نیست من با احکام مشکلی ندارم ،جنگ ندارم اطمینان دارم که این احکام مرا سالم نگه می دارد مثل دارو می ماند من این را تجربه کرده ام چون من اول خودم را بیمار کردم و احکام برای من دوا بود مثل دعای کمیل که می گویی"یا من اسمه دوا و ذکره شفا" واقعیت این است ومن این را درک کردم

از درک حریم محرم نا محرم به درک معنویت دین اسلام رسیدم  و این برای رشد من و معرفت پیدا کردنم بسیار مهم بود یعنی اگر می خواهی وارد معنویت شیعی دین اسلام شوی باید این را رعایت کنی وگرنه درک نمی کنی.مرحوم ایت الله مجتهدی تهرانی می گفتند:نزدیک ترین حالت بنده به خدا انجایی بوده که حضرت زهرا سلام الله علیها جلوی یک نابینا حجاب گذاشتند.این را برای خدا انجام داده و خودش.

اگر من حجاب می کنم برای خداست و خودم پس این محدودیت برای من نیست و میتوانم روحم را پرواز بدهم وخودم را پرورش بدهم ومی توانم این طوری به خدا نزدیک تر شوم ولی وقتی این معنویت را نداری مدام بهانه می گیری که گرم است و سخت.اما وقتی شیرینی ولذت معنویت ان را درک کنی دیگر دنبال این نیستی که بگردی و بهانه پیداکنی ودیگر حجاب و روزه گرفتن در گرما سخت نیست و شیرین هم هست.

                                         خانم ورونیکا

۰۸ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

مسیرتکامل زن

من معتقدم در وجود و ذات زن ارزش‌هایی نهفته است که مردان به کلی از آن بی‌بهره‌اند و معتقدم که مسیر تکامل زن، انحراف از مسیر زن بودن و ورود به جاده‌ی مردان نیست. کمال زن به این نیست که پشت تریلی و تراکتور بنشیند، هم‌زمان چند همسر اختیار کند، به شوهرش نفقه بدهد، تکفل و سرپرستی همسرش را بر عهده بگیرد و بالاخره تلاش کند که پا جای پای مردان بگذارد. این برای زن کمال نیست. اگرچه بسیاری از مجلات فمنیستی این‌جا و دنیا و برخی از مسئولین ما از سر جهالت یا غرب‌زدگی به دنبال این معنا باشند. مسیر تکامل زن، مسیری است که خداوند متعال برای زن ترسیم کرده‌است و در اوج قله‌ی دست نیافتنی آن، حضرت زهرا سلام الله علیها- را نشانده‌است.

این‌که ظلم و تعدی به برخی از زنان کشور بهانه شود برای از هم پاشیدن بنیان خانواده و دامن زدن به آمار روزافزون طلاق و تأسی از شیوه‌های بدفرجام و نامحمود غرب، از دیدگاه من محکوم است.


گزیده‌ای از کتاب “رزیتا خاتون” نوشته‌ی سیدمهدی شجاعی

۰۱ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محدثه پیام

ویــــــروس

من و تنی چند از دوستانم به اتهام شلیک به سوی فرزندانمان دستگیر شده ایم.این واقعیت است ولی همۀ واقعیت این نیست ما نگران فرزندانمان بودیم،از ابتلایشان به بیماری وحشت داشتیم، ولی هرگز قصد کشتنشان را نداشتیم

از همان ابتدا هیچ کس حضور خوکها را در شهر جدی نگرفت.ولی ما اعلام خطر کردیم وقتی سر و کله اولین خوک در شهر پیدا شد،عده ای هورا کشیدند،عده ای فقط تعجب کردند و عده ای هم از سر تأسف،سر تکان دادند.اولین خوک ابتدا با ترس و لرز،از میان خیابانها و کوچه ها گذشت.به بعضی ازخانه ها سرک کشید و عده ای از بچه ها را دور خود جمع کرد.آنها از اینکه حیوانی را این قدر در دسترس می دیدند،خوشحال بودند.آنها که از حضور خوکها استقبال می کردند،توجیهشان این بود که بچه های به این وسیله،سرگرم می شوند وبهتر از این است که به کارهای ناشایست بپردازند

و وقتی ما فریاد زدیم که سرگرمی به چه قیمتی و بدتر از این ممکن است چه بشود؟پاسخ شنیدیم که موانست بچه ها با خوکها،آگاهیشان را نسبت به جانوران افزایش می دهد و متهم شدیم که با توسعه علم ومعرفت و جانور شناسی مخالفیم

عده ای می گفتند:این اتفاقی است که در همۀ شهرهای دیگر هم افتاده و همین نشان می دهد که نباید خیلی احساس نگرانی کرد. ما در مقابل این استدلال سخیف گریه کردیم و در میان گریه پرسیدیم شیوع یک آفت چگونه می تواند بر حقانیت آن دلالت کند؟و پاسخی نشنیدیم

بعد از چند صباح که بچه ها کاملاً به خوکها عادت کردند،سروکله صاحبان خوکها پیدا شد.آنها برای اینکه بچه ها بتوانند همچنان با خوکها بازی کنند،مطالبۀ پول بچه هایی که وضعیت مالی خوب نداشتند،به هر کاری تن دادند تا بتوانند هزینۀ خود را تأمین کنند

ما همچنان فریاد می زدیم و اعتراض می کردیم،اما صدایمان به جایی نمی رسید

در پی فریادها و اعتراض های ما،عده ای فقط به این نتیجه رسیدند که بر علیه خوکها بیانیه ای صادر کنند وحضور روزافزونشان را محکوم سازند

هنوز چند ماهی از حضور خوکها در شهر نگذشته بود که ویروس خوکی در میان بچه های شهر شایع شدو این همان چیزی بود که ما در شهرهای دیگر دیده بودیم و این همان چیزی بود که ما هشدارش را می دادیم

دخترها به محض ابتلاء به ویروس خوکی،ناگهان لباسهایشان را می کندند و در خیابانهای اصلی شهر و درمیان پارکها می دویدندپسرها با ابتلاء به این بیماری،درست مثل خوکها،در خیابانها و در ملاء عام و حتی بر سر چهارراهها بی سرسوزنی شرم و حیا،قضاء حاجت می کردند.هیچ کس برای پیشگیری اقدامی نکرده بود،هیچ کس برای درمان هم اقدامی نکرد

مردم آنچنان درگیر گذران زندگی و معیشت شده بودند که به هیچ چیز جز تنظیم خرج و دخل فکر نمی کردند3ما به خوکداران اعلام جنگ کردیم.ما اگرچه امید به پیروزی نداشتیم، اگرچه می دانستیم که در قدرت و قوا نابرابریم،صرفاً بر اساس انجام وظیفه،اعلان جنگ کردیم.و این در حالی بود که همگان با دلایل محکم ما رابر حذر می داشتند:

-دشمن از شما بسیار قویتر است

-دشمن از بیرون حمایت می شود

-دشمن ریشه اش را در شهر محکم کرده است

-دشمن فرزندان بسیاری از مقامات شهر را آلوده خود کرده است

-با کدام سلاح؟

-شکست قطعی است

-اصلاً برای چه؟زندگیتان را بکنید

-با شاخ گاو درنیفتید

این استدلالها نه تنها دست و پایمان را سست نمی کرد که عزم و اراده مان را قویتر می ساخت. در یک صبح سرد زمستانی هر چه سلاح داشتیم،برداشتیم و به مقر خوکداران یورش بردیم.با اولین شلیکها،از مقر دشمن صدای نالۀ آشنا شنیدیم.دست از شلیک کشیدیم و نزدیکتر شدیم.صدا از سنگرهای دشمن برمی خاست.گونیهایی که دشمن دورتادور خود و تا ارتفاع بلند چیده بود، پشت سر آنها سنگر گرفته بود.اشتباه نمی کردیم.صدا،صدای آشنا بود. دشمن دور تا دور خود،سنگری از آدم چیده بود.و آن آدمها فرزندان خود ما بودند.و ما ماندیم 31

ماندیم با دشمنی که برای خود از بچه های ما سنگر ساخته بوداگر همچنان شلیک میکردیم، فرزندانمان را کشته بودیم و اگر نمی کردیم باید باز شاهد مرگ تدریجی.فرزندانمان می شدیم. بغرنج ترین مسأله زندگیمان بوداما پیش از آنکه گامی در جهت حمل این معمای سترگ برداریم، دستگیر و روانه دادگاه شدیم

اکنون__ما به جرم شلیک به سوی فرزندانمان محکوم شده ایم.این واقعیت است ولی همۀ واقعیت این نیست.

۳۰ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محدثه پیام

راز دریا

                                     راز دریا

دریا با آنکه عمیق است اما امواجی را که در سطحش هستند سرکوب نمی کند بلکه اجازه میدهد به ساحل برسند.تو هم مثل دریا امواج سطحی وزودگذر زندگی ات را به سمت بهترینها هدایت کن.دریا هم سطح دارد وهم عمق...راز دریا در نگه داشتن تعادل بین اینهاست !تو هم این تعادل را حفظ کن تا سالم به مقصد برسی !در عین حالی که به سلامت بدن فکرمیکنی به دنبال سلامت جان هم باش !

مثل دریا پر باش از بیکرانگی ،اجازه بده تا رودخانه های معرفت در تو بریزند،تا تمام نشدنی باشی.تا هرگز تمام نشوی!مثل دریا پر از تلاطم باش و از سکون بپرهیز.از تند باد حوادث بیم نداشته باش! مگذارکه مرداب شوی !مثل دریا ثروتمند باش و سخاوتمند !سفره ات را برای همه پهن کن !

بگذار تاهر کس هرچه نیاز دارد از تو بگیرد ، به ماهی گیر ماهی بده وبه مرد گوهری مروارید !مثل دریا که دلش رنگ آسمان را به خود گرفته ،تو هم آبی باش.انعکاس باش از آسمان ها، از خدا !

خداگونه باش...!

۲۹ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۱۷ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی