من و تنی چند از دوستانم به اتهام شلیک به سوی فرزندانمان دستگیر شده ایم.این واقعیت است ولی همۀ واقعیت این نیست ما نگران فرزندانمان بودیم،از ابتلایشان به بیماری وحشت داشتیم، ولی هرگز قصد کشتنشان را نداشتیم
از همان ابتدا هیچ کس حضور خوکها را در شهر جدی نگرفت.ولی ما اعلام خطر کردیم وقتی سر و کله اولین خوک در شهر پیدا شد،عده ای هورا کشیدند،عده ای فقط تعجب کردند و عده ای هم از سر تأسف،سر تکان دادند.اولین خوک ابتدا با ترس و لرز،از میان خیابانها و کوچه ها گذشت.به بعضی ازخانه ها سرک کشید و عده ای از بچه ها را دور خود جمع کرد.آنها از اینکه حیوانی را این قدر در دسترس می دیدند،خوشحال بودند.آنها که از حضور خوکها استقبال می کردند،توجیهشان این بود که بچه های به این وسیله،سرگرم می شوند وبهتر از این است که به کارهای ناشایست بپردازند
و وقتی ما فریاد زدیم که سرگرمی به چه قیمتی و بدتر از این ممکن است چه بشود؟پاسخ شنیدیم که موانست بچه ها با خوکها،آگاهیشان را نسبت به جانوران افزایش می دهد و متهم شدیم که با توسعه علم ومعرفت و جانور شناسی مخالفیم
عده ای می گفتند:این اتفاقی است که در همۀ شهرهای دیگر هم افتاده و همین نشان می دهد که نباید خیلی احساس نگرانی کرد. ما در مقابل این استدلال سخیف گریه کردیم و در میان گریه پرسیدیم شیوع یک آفت چگونه می تواند بر حقانیت آن دلالت کند؟و پاسخی نشنیدیم
بعد از چند صباح که بچه ها کاملاً به خوکها عادت کردند،سروکله صاحبان خوکها پیدا شد.آنها برای اینکه بچه ها بتوانند همچنان با خوکها بازی کنند،مطالبۀ پول بچه
هایی
که
وضعیت
مالی
خوب
نداشتند،به
هر
کاری
تن
دادند
تا
بتوانند
هزینۀ
خود
را
تأمین
کنند
ما
همچنان
فریاد
می
زدیم
و
اعتراض
می
کردیم،اما
صدایمان
به
جایی
نمی
رسید
در
پی
فریادها
و
اعتراض
های
ما،عده
ای
فقط
به
این
نتیجه
رسیدند
که
بر
علیه
خوکها
بیانیه
ای
صادر
کنند
وحضور
روزافزونشان
را
محکوم
سازند
هنوز
چند
ماهی
از
حضور
خوکها
در
شهر
نگذشته
بود
که
ویروس
خوکی
در
میان
بچه
های
شهر
شایع
شدو
این
همان
چیزی
بود
که
ما
در
شهرهای
دیگر
دیده
بودیم
و
این
همان
چیزی
بود
که
ما
هشدارش
را
می
دادیم
دخترها
به
محض
ابتلاء
به
ویروس
خوکی،ناگهان
لباسهایشان
را
می
کندند
و
در
خیابانهای
اصلی
شهر
و
درمیان
پارکها
می
دویدندپسرها
با
ابتلاء
به
این
بیماری،درست
مثل
خوکها،در
خیابانها
و
در
ملاء
عام
و
حتی
بر
سر
چهارراهها
بی
سرسوزنی
شرم
و
حیا،قضاء
حاجت
می
کردند.هیچ
کس
برای
پیشگیری
اقدامی
نکرده
بود،هیچ
کس
برای
درمان
هم
اقدامی
نکرد
مردم
آنچنان
درگیر
گذران
زندگی
و
معیشت
شده
بودند
که
به
هیچ
چیز
جز
تنظیم
خرج
و
دخل
فکر
نمی
کردند3ما
به
خوکداران
اعلام
جنگ
کردیم.ما
اگرچه
امید
به
پیروزی
نداشتیم،
اگرچه
می
دانستیم
که
در
قدرت
و
قوا نابرابریم،صرفاً بر اساس انجام وظیفه،اعلان جنگ کردیم.و این در حالی بود که همگان با دلایل محکم ما رابر حذر می داشتند:
-دشمن
از
شما
بسیار
قویتر
است
-دشمن
از
بیرون
حمایت
می
شود
-دشمن
ریشه
اش
را
در
شهر
محکم
کرده
است
-دشمن
فرزندان
بسیاری
از
مقامات
شهر
را
آلوده
خود
کرده
است
-با کدام سلاح؟
-شکست
قطعی
است
-اصلاً
برای
چه؟زندگیتان
را
بکنید
-با
شاخ
گاو
درنیفتید
این
استدلالها
نه
تنها
دست
و
پایمان
را
سست
نمی
کرد
که
عزم
و
اراده
مان
را
قویتر
می
ساخت. در
یک
صبح
سرد
زمستانی
هر
چه
سلاح
داشتیم،برداشتیم
و
به
مقر
خوکداران
یورش
بردیم.با
اولین شلیکها،از مقر دشمن صدای نالۀ آشنا شنیدیم.دست از شلیک کشیدیم و نزدیکتر شدیم.صدا از سنگرهای دشمن برمی خاست.گونیهایی که دشمن دورتادور خود و تا ارتفاع بلند چیده بود، پشت سر آنها سنگر گرفته بود.اشتباه نمی کردیم.صدا،صدای آشنا بود. دشمن دور تا دور خود،سنگری از آدم چیده بود.و آن آدمها فرزندان خود ما بودند.و ما ماندیم 31
ماندیم
با
دشمنی
که
برای
خود
از
بچه
های
ما
سنگر
ساخته
بوداگر
همچنان
شلیک
میکردیم، فرزندانمان را کشته بودیم و اگر نمی کردیم باید باز شاهد مرگ تدریجی.فرزندانمان می شدیم. بغرنج ترین مسأله زندگیمان بوداما پیش از آنکه گامی در جهت حمل این معمای سترگ برداریم، دستگیر و روانه دادگاه شدیم
اکنون__ما به جرم شلیک به سوی فرزندانمان محکوم شده ایم.این واقعیت است ولی همۀ واقعیت این نیست.