تندتند فلفل دلمهای را خرد میکنم. زیر پیاز را خاموش کردهام تا نسوزد. حواسم به نرمکنندهی ماشین لباسشویی هم هست. از صبح تا حالا این دومین سبد رختی است که شستهام. افکارم نیز همچون آب قابلمه که گذاشتهام بجوشد، قـُل میزند و از سالهای نهچندان دوری بالا میآید:
"من دست به سیاه و سفید نمیزنم. هدی (خواهرم) و مامان هستن دیگه. اصلا چه معنی داره زن با این همه لطافت، توی خونه کار کنه؟ بذار ازدواج کنم، به طرف میفهمونم که…"
آخ آخ! یادم رفت ماکارونی را آبکش کنم… اوی دستم سوخت… ته دیگ هم که گذاشتم. نمیدانم چرا صدای این دو تا نمیآید.
نرگس! امیرمهدی! کجایین؟
نرگس برادرزادهام است و امیرمهدی همسایهمان. امروز دوتاییشان پیش من هستند. امیرمهدی بیسکوییتش را آورده و میگوید: “خاله میشه اینو بشوری؟” با لبخند ازش میگیرم.
کجا بودم؟ آهان. اعتقاد راسخی داشتم به مرد بودن و زن نبودن. البته نه با این عنوان که مرد باشم؛ با این عنوان که من زن سنتی نیستم. اسپورت میپوشم و از کارهای پسرها بیشتر خوشم میآید. ازدواج هم اگر بکنم، اول برای طرف حالی میکنم که من این مدل را بیشتر میپسندم. خواستی بفرما، نخواستی برو یک زن خانهدار بگیر. اما حالا… حتی مهمانیها را با کفش پاشنهبلند میروم. برادرم قبل از یکی از مهمانیها لبخندی عاقلاندرسفیه به من زد و گفت: “خیلی خانم شدی!”
بچه نگه میدارم. رخت میشویم. غذا میپزم. حتی این ترم بهخاطر واحدهای کمم، مجبورم بیشتر هفته را در خانه بمانم و برای ارشد درس بخوانم. با همهی این بهظاهر خفتوخواریها، آرامم. چای درست میکنم و منتظر مَردَم می مانم تا لیوانی از آن را در کنارش بنوشم.
انگار دارم میفهمم من فارغ از حرف فامیل و رسانهها و هزاران تریبون دیگر که روزانه برای زندگی من تصمیم میگیرند، یک زنم؛ یک زن با اصالت زیبای زنانه. چای، تلخی لذتبخشی دارد…
امام علی (ع): «زن گل بهاری است، نه قهرمان.»
منبع:چارقد