دخترک دلش گرفته بود خیلی زیاد، می خواست با کسی حرف بزند درد ودل کند تا شاید کمی ارام شود می رود لپ تاپش را روشن می کند و چهار تا دکمه را تق و تق می زند و یک هو یک ادمی در شهرودیاری دیگرروی صفحه نمایش ظاهر می شود صدای زنگ گوشی اش می اید اما دخترک در حال سلام و احوال پرسی با دوست مجازی اش است مریم هم اتاقی اش داد می زند که بردار این لعنتی را صدایش دیوانه مان کرد با داد او نگاهش را از صفحه نمایش می گیرد و به گوشی می دوزد نوشته"مامی" دخترک حرص می خورد وپیش خود می گوید چقدر این مامان ها وقت نشناسند همچنان گوشی در حال زنگ خوردن است اما دخترک دارد با دوست مجازی اش درد و دل می کند صدای گوشی که قطع می شود پیامکی برایش می اید دوباره که به گوشیش نگاه می کند غضب الود می شود ومی خواند"دخترکم کجایی؟نمی دونم چرا یکدفعه دلم گرفت کجایی؟چرا جواب نمی دهی؟"
دخترک دوباره شروع می کند به تایپ کردن تند تند کلماتش وهیچ به دل مادرش فکر نمی کند به نگرانی او به انتظار او...
دخترک نمی داند که شاید دلش به خاطر دل مادرش گرفته وشاید دل مادرش به خاطر او
او جایی دیگر است و هیچ نمی فهمد یادش رفته که هر موقع دلش می گرفت مادرش دستش را می گرفت و اینقدر غصه او را می خورد که غصه اش را به کلی فراموش می کرد
اما حالا دخترک روابط اجتماعی اش بالا رفته دخترک مدرن و به روز شده …!
دلم گرفته برای تمام ِ با هم بودنهای مجازی و بیهم بودنهای واقعی ما در روزگار مدرنیته خودمان را گم کرده ایم ماگران بهاترین سرمایه زندگی مان را تلف می کنیم به پای کسانی که کمترین سهمی در زنگی مان ندارند و ازعزیزترین های اطرافمان غافلیم
…. انسان بودن بوی پلاستیک گرفته است.. بوی سیم و
امواج الکترومغناطیسی .... این با هم بودنهای خشک و مصنوعی.. ما انسان را رعایت نکردهایم .. ما عشق را رعایت نکردهایم..
ما عشق عزیزترین هایمان را به فراموشی سپردیم ما همه چیز را به دستهای زمخت و خشن
تکنولوژی سپردیم و خودمان در دورترین نقطهی ممکن ِ با هم بودن نشستیم.. ما به
انسانیت خیانت کردیم.