سلطان محمود غلام سیاهی به نام ایاز داشت که خیلی شیفته وعلاقمند به او بود.سلطان سالی یک بارمهمانی خاصی برگزار می کردکه فقط مقامات عالی کشوری ولشکری حضور داشتندودر پایان مهمانی هم به هر یک اجازه می داد چیزی از سلطان بخواهند وهمانجا دستور می داد خواسته اش را به او بدهند.یک سال که این مهمانی را برگزار کرد ودر پایان،هر یک از مقامات چیزی از قبیل پول وطلاوجواهر وباغ وزمین مزروعی وگله ی اسب وگاو وگوسفند از سلطان خواستند،در اخر نوبت به ایاز رسید که کنار دست سلطان نشسته بود.
همه چشم دوخته بودند که ایاز با توجه به اینکه می داند سلطان تا چه حد به او علاقمند است،چه چیزی از او خواهد خواست.سلطان رو به ایاز کرد وگفت:خوب،تو بگو چه میخواهی؟ایاز سرش را پایین انداخت و بعد از لحظه ای دستش را روی شانه ی سلطان گذاشت،یعنی من خودت را میخواهم.همه تو را برای نعمت ها وهدایایت میخواستند،ولی من خود تو را میخواهم.((دوست اهل بیت(علیه السلام)خدا واولیائش را برای خودشان می خواهند،نه برای نعمت ها وعطاهایش))