پرنیان

پرنیان

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

ویــــــروس

من و تنی چند از دوستانم به اتهام شلیک به سوی فرزندانمان دستگیر شده ایم.این واقعیت است ولی همۀ واقعیت این نیست ما نگران فرزندانمان بودیم،از ابتلایشان به بیماری وحشت داشتیم، ولی هرگز قصد کشتنشان را نداشتیم

از همان ابتدا هیچ کس حضور خوکها را در شهر جدی نگرفت.ولی ما اعلام خطر کردیم وقتی سر و کله اولین خوک در شهر پیدا شد،عده ای هورا کشیدند،عده ای فقط تعجب کردند و عده ای هم از سر تأسف،سر تکان دادند.اولین خوک ابتدا با ترس و لرز،از میان خیابانها و کوچه ها گذشت.به بعضی ازخانه ها سرک کشید و عده ای از بچه ها را دور خود جمع کرد.آنها از اینکه حیوانی را این قدر در دسترس می دیدند،خوشحال بودند.آنها که از حضور خوکها استقبال می کردند،توجیهشان این بود که بچه های به این وسیله،سرگرم می شوند وبهتر از این است که به کارهای ناشایست بپردازند

و وقتی ما فریاد زدیم که سرگرمی به چه قیمتی و بدتر از این ممکن است چه بشود؟پاسخ شنیدیم که موانست بچه ها با خوکها،آگاهیشان را نسبت به جانوران افزایش می دهد و متهم شدیم که با توسعه علم ومعرفت و جانور شناسی مخالفیم

عده ای می گفتند:این اتفاقی است که در همۀ شهرهای دیگر هم افتاده و همین نشان می دهد که نباید خیلی احساس نگرانی کرد. ما در مقابل این استدلال سخیف گریه کردیم و در میان گریه پرسیدیم شیوع یک آفت چگونه می تواند بر حقانیت آن دلالت کند؟و پاسخی نشنیدیم

بعد از چند صباح که بچه ها کاملاً به خوکها عادت کردند،سروکله صاحبان خوکها پیدا شد.آنها برای اینکه بچه ها بتوانند همچنان با خوکها بازی کنند،مطالبۀ پول بچه هایی که وضعیت مالی خوب نداشتند،به هر کاری تن دادند تا بتوانند هزینۀ خود را تأمین کنند

ما همچنان فریاد می زدیم و اعتراض می کردیم،اما صدایمان به جایی نمی رسید

در پی فریادها و اعتراض های ما،عده ای فقط به این نتیجه رسیدند که بر علیه خوکها بیانیه ای صادر کنند وحضور روزافزونشان را محکوم سازند

هنوز چند ماهی از حضور خوکها در شهر نگذشته بود که ویروس خوکی در میان بچه های شهر شایع شدو این همان چیزی بود که ما در شهرهای دیگر دیده بودیم و این همان چیزی بود که ما هشدارش را می دادیم

دخترها به محض ابتلاء به ویروس خوکی،ناگهان لباسهایشان را می کندند و در خیابانهای اصلی شهر و درمیان پارکها می دویدندپسرها با ابتلاء به این بیماری،درست مثل خوکها،در خیابانها و در ملاء عام و حتی بر سر چهارراهها بی سرسوزنی شرم و حیا،قضاء حاجت می کردند.هیچ کس برای پیشگیری اقدامی نکرده بود،هیچ کس برای درمان هم اقدامی نکرد

مردم آنچنان درگیر گذران زندگی و معیشت شده بودند که به هیچ چیز جز تنظیم خرج و دخل فکر نمی کردند3ما به خوکداران اعلام جنگ کردیم.ما اگرچه امید به پیروزی نداشتیم، اگرچه می دانستیم که در قدرت و قوا نابرابریم،صرفاً بر اساس انجام وظیفه،اعلان جنگ کردیم.و این در حالی بود که همگان با دلایل محکم ما رابر حذر می داشتند:

-دشمن از شما بسیار قویتر است

-دشمن از بیرون حمایت می شود

-دشمن ریشه اش را در شهر محکم کرده است

-دشمن فرزندان بسیاری از مقامات شهر را آلوده خود کرده است

-با کدام سلاح؟

-شکست قطعی است

-اصلاً برای چه؟زندگیتان را بکنید

-با شاخ گاو درنیفتید

این استدلالها نه تنها دست و پایمان را سست نمی کرد که عزم و اراده مان را قویتر می ساخت. در یک صبح سرد زمستانی هر چه سلاح داشتیم،برداشتیم و به مقر خوکداران یورش بردیم.با اولین شلیکها،از مقر دشمن صدای نالۀ آشنا شنیدیم.دست از شلیک کشیدیم و نزدیکتر شدیم.صدا از سنگرهای دشمن برمی خاست.گونیهایی که دشمن دورتادور خود و تا ارتفاع بلند چیده بود، پشت سر آنها سنگر گرفته بود.اشتباه نمی کردیم.صدا،صدای آشنا بود. دشمن دور تا دور خود،سنگری از آدم چیده بود.و آن آدمها فرزندان خود ما بودند.و ما ماندیم 31

ماندیم با دشمنی که برای خود از بچه های ما سنگر ساخته بوداگر همچنان شلیک میکردیم، فرزندانمان را کشته بودیم و اگر نمی کردیم باید باز شاهد مرگ تدریجی.فرزندانمان می شدیم. بغرنج ترین مسأله زندگیمان بوداما پیش از آنکه گامی در جهت حمل این معمای سترگ برداریم، دستگیر و روانه دادگاه شدیم

اکنون__ما به جرم شلیک به سوی فرزندانمان محکوم شده ایم.این واقعیت است ولی همۀ واقعیت این نیست.

۳۰ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محدثه پیام

خبر مرگ!!

بیشتر از اصل مساله مرگ حاج داوود، کیفیت خبر دادن به پسرش ناگهان برای ما مسأله شد. هرکس خبر فوت ناگهانی حاج داوود را می شنید، قبل از هر چیزی می گفت: وای بیچاره ممل، بعد از بیست سال داره از امریکا میادکه بابا شو ببینه.
‏حاج داوود شصت سال را راحت داشت. اما مردنی نبود.کاملآ قبراق و سر پا بود. اهل ورزش وکوهنوردی وراهپیمایی طولانی بود و البته در عین حال سیگار زیاد. به هرحال خبر فوتش غیرمنتظره بودکه همه را در بهت و ‏ناباوری فرو برد.
‏ ‏اولین کار به قول حمید این بود که

ادامه مطلب...
۰۹ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۲۶ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

دلم گرفته برای...

دخترک دلش گرفته بود خیلی زیاد، می خواست با کسی حرف بزند درد ودل کند تا شاید کمی ارام شود می رود لپ تاپش را روشن می کند  و چهار تا دکمه را تق و تق می زند و یک هو یک ادمی در شهرودیاری دیگرروی صفحه نمایش ظاهر می شود صدای زنگ گوشی اش می اید اما دخترک در حال سلام و احوال پرسی با دوست مجازی اش است مریم هم اتاقی اش داد می زند که بردار این لعنتی را صدایش دیوانه مان کرد  با داد او نگاهش را از صفحه نمایش می گیرد و به گوشی می دوزد نوشته"مامی" دخترک حرص می خورد وپیش خود می گوید چقدر این مامان ها وقت نشناسند همچنان گوشی در حال زنگ خوردن است  اما دخترک دارد با دوست مجازی اش درد و دل می کند  صدای گوشی که قطع می شود پیامکی برایش می اید دوباره که به گوشیش نگاه می کند غضب الود می شود  ومی خواند"دخترکم کجایی؟نمی دونم چرا یکدفعه دلم گرفت کجایی؟چرا جواب نمی دهی؟"

دخترک دوباره شروع می کند به تایپ کردن تند تند کلماتش وهیچ به دل مادرش فکر نمی کند به نگرانی او به انتظار او...

دخترک نمی داند که شاید دلش به خاطر دل مادرش گرفته  وشاید دل مادرش به خاطر او

 او جایی دیگر است و هیچ نمی فهمد یادش رفته که هر موقع دلش می گرفت مادرش دستش را می گرفت و اینقدر غصه او را می خورد که غصه اش را به کلی فراموش می کرد

اما حالا دخترک روابط اجتماعی اش بالا رفته دخترک مدرن و به روز شده !

دلم گرفته برای تمام ِ با هم بودن‌های مجازی و بی‌هم بودن‌های واقعی ما در روزگار مدرنیته خودمان را گم کرده ایم ماگران بهاترین سرمایه زندگی مان را تلف می کنیم به پای کسانی که کمترین سهمی در زنگی مان ندارند و ازعزیزترین های اطرافمان غافلیم


. انسان بودن بوی پلاستیک گرفته است.. بوی سیم و امواج الکترومغناطیسی .... این با هم بودن‌های خشک و مصنوعی.. ما انسان را رعایت نکرده‌ایم .. ما عشق را رعایت نکرده‌ایم.. ما عشق عزیزترین هایمان را به فراموشی سپردیم ما همه چیز را به دست‌های زمخت و خشن تکنولوژی سپردیم و خودمان در دورترین نقطه‌ی ممکن ِ با هم بودن نشستیم.. ما به انسانیت خیانت کردیم.
 

۳۰ آذر ۹۲ ، ۱۹:۲۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

تضاد

صبح خانم مددکاری آمد کلاس ما و درباره موسسه خیریه‌ای که در آن کار می‌کرد توضیح داد، تا اگر دوست داشتیم برویم آنجا و مربی هنر مددجویان بشویم. من خانمه را دوستش داشتم، خیلی شبیه کارهایی را انجام داده بود که من دلم می‌خواست انجام دهم. برای تلاش و پشتکارش ارزش قائلم. خانم مدد کار از در که آمد تو چادری بود، یعنی اول چادرش دیده می‌شد و بعد ناخن‌های کاشته شده ارغوانی‌اش! ، چادرش را درآورد و خیلی صمیمی نشست کنار استاد، نه جوری که آدم از یک خانم چادری توقع دارد! خب من با خودم گفتم شاگرد استاد است و این حرف‌ها! تا اینکه شروع کرد به حرف زدن و من در تمام طول مدت حرف‌هایش نتوانستم چادرش و ناخن کاشته ارغوانی‌اش را هضم کنم. من نه با چادر مشکل دارم و نه با ناخن بلند ارغوانی اما نمی‌توانم متوجه شوم این دو تا چطور می‌تواند کنار هم قرار بگیرد. برای من تناقض دارد، من آدمی که این دو مولفه را با هم دارد نمی‌فهمم. حالا باز یک دست لاک کمرنگ یا برق ناخن یک چیزی

به نظرم چادر نتاقض بردار نیست، وقتی چشم‌هایم را می‌بندم و یک خانم چادری را تصور می‌کنم، دختر نازی میاید جلوی چشم‌هام که آرایش ندارد، روسری قشنگش صورتش را قاب گرفته و مهربان است و معصوم. به نظر من دخترهای چادری نباید موهای رنگ کرده شان تا وسط سرشان معلوم باشد و یا ریمل‌هایشان چک چک کند. اینها تصویر ایده آل من است شاید دیگران مدل دیگری را دوست داشته باشند.  کاش کمی عمیقتر بشویم ، کاش یک روزی فقط چادری‌هایی واقعی بمانند، همان‌هایی که روسری‌هایشان صورتشان را قاب گرفته، مهربانند و معصوم، قد و بالایشان قشنگ است و آدم وقتی در خیابان می‌بیتدشان کیف می‌کند ار این صلابت راه رفتن.

 

۳۰ آذر ۹۲ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی