بیشتر از اصل مساله مرگ حاج داوود، کیفیت خبر دادن به پسرش ناگهان برای ما مسأله شد. هرکس خبر فوت ناگهانی حاج داوود را می شنید، قبل از هر چیزی می گفت: وای بیچاره ممل، بعد از بیست سال داره از امریکا میادکه بابا شو ببینه.
‏حاج داوود شصت سال را راحت داشت. اما مردنی نبود.کاملآ قبراق و سر پا بود. اهل ورزش وکوهنوردی وراهپیمایی طولانی بود و البته در عین حال سیگار زیاد. به هرحال خبر فوتش غیرمنتظره بودکه همه را در بهت و ‏ناباوری فرو برد.
‏ ‏اولین کار به قول حمید این بود که ما به عنوان رفقای نزدیکش دور هم جمع شویم و ببینیم که چه کار باید کرد. و مهمترین کار، کیفیت خبر دادن فوت پدر به ممل بود که دو روز دیگر بعد از بیست سال وارد تهران می شد و به جای شنیدن صدای ‏گرم پدرش باید خبر فوتش را می شنید.
‏کارهای دیگر به سرعت ردیف شد. با اشنا هایی که جلال در ‏پزشک قانونی و بهشت زهرا داشت ، صبح روز بعد از فوت،مراسم تشییع و کفن و دفن به سرعت و آبرومندانه انجام شد و ما عصر خاکسپاری در منزل مرحوم حاج داوود جمع شدیم تا اولأ فکرکنیم که خبر مرگ را چطور به ممل بدهیم و ثانیأ تکلیف مراسم ختم و هفت را معلوم کنیم.
‏جلال معتقد بود: باید به محض ورود، رک و پوست کنده خبر را به ممل گفت و خیال را راحت کرد. اینطوری هم خود ممل کمتر عذاب می کشد و هم اطرافیان تقریبا همه با این نظر مخالف بودند و می گفتند: این کار یعنی ‏انتخاب بدترین راه ممکن و حتی جواد برای تخطئه و تمسخر این را ‏گفت: چطوره مستقیم از فرودگاه ببریمش بهشت زهرا، سر قبر و وقتی پرسید:اینجا کجا ست؟ بگیم قبر بابات. اینکه تو میگی چیزی شبیه این کاره.
حمید گفت به نظر من بهتره خبر را کم کم و مرحله به مرحله بگیم. جواد گفت: یعنی اول بگیم پدرت کمی تا قسمتی فوت کرده و بعد یواش یواش... حمید گفت: نه ابله جان!منظورم اینه که اول بگیم سکته کرده ودر بیمارستان بستریه و بعد...‏جواد گفت: و لابد یک مریض دیگه رو هم تو بیمارستان نشونش بدیم و بگیم بابات بعد از سکته، قیافه اش هم به کلی عوض شده و به این ریخت درامده ‏. سعید گفت: من یک فکر بهتری دارم. و همچنان که حرف می زد، دست برد و سه چهار دانه خرما با هم از داخل ظرف برداشت که به دهان بگذارد. جواد در میانه راه دسش راگرفت وگفت:چخ خبره؟ مینی بوس که چپ نکرده، یه نفر مرده.
سعید ناخواسته خرماها را به داخل ظرف برگرداند وگفت: حالا می گزاری حرف بزنم یا نه؟ جواد گفت: حرف تا می خواهی بزن دامنه حرف نامحدوده. این خرماست که مقدارش محدوده. تازه خدا رحم کرده مرض قند ‏هم داری. سعید گفت: ممل که هنوز راه نیفتاده، درسته؟ همه با حرکت سر، مطلب را تایید کردند. سعید ادامه داد: یه فاکس یا ایمیل از طرف حاج داوود به ممل میزنیم که مسافرتش را عقب بیندازه. دلایل و بهانه هاش رو هم پیدا می کنیم. به این وسیله مشکل رو به تعویق می اندازیم تا بتوانیم راه حلهاشو پیدا کنیم. جواد گفت: به نظرم این بدترین راه ‏ممکته. برای این که اولأ مشکل حل نمی شه، بلک به تعویق می افته. ثانیأ توی این فاصله خبر از راه دیگر و به شکل بدتر بهش می رسه و اتقاتی که نباید ‏بیفته، می افته.
سعید با دلخوری و اعتراض به جواد گفت: توکه همه راههای دیگران رو تخطئه می کنی، خودت راه بهتری به نظرت می رسه؟ جواد با لحنی سرشار ا‏ز اعتماد به نفس گفت: بعله که می رسه. شما مسأله رو واگذار کنید به من ببینید چه جوری حلش می کنم. همه با کنجکاوی پرسیدند: واقعا؟ چطوری؟ راه حلت چیه؟ جواد با خونسردی و تبخترگفت: همه با هم می ریم فرودگاه به استقبال ممل. تو فرودگاه بهش می گیم که پدرت خونه است. پاش پیچ خورده نتونست بیاد. بعد من در طول مسیر تا خونه با همون بیان خاص خودم توجیهش می کنم. همه بالاتفاق دست مریزاد گفتند و این طرح را ‏تایید کردند.
‏با اینکه همه از قبل خودمان را برای لحظه دیدار با ممل اماده کرده بودیم ولی به محض ظاهرشدن تصویر او در تلویزیون سالن انتظار، ناگهان به هم ریختیم. بغض برگلوی همه چنگ انداخت و چشم بعضی هم به اشک نشست. انگار فقدان حاج داوود تازه خودش را نشان می داد یا ما تازه باورمان می شد. جواد تقریبأ از همه ما مقاوم تر و خوددار تر بود. با تشر و عتاب گفت: چه خبره؟! مگه قرار نبود خودتونوکنترل کنین. اینجوری که همه چی خراب می شه.
‏همه با شرمندگی سرشان را پایین انداختد و سعی کردند با بالا کشیدن دماغ و پاک کردن اشک ازگوشه چشم و لبخند مصنوعی خودشان را عادی جلوه دهند. نه نیم ساعت که انگار عمری گذشت تا ممل ازگمرک بگذرد و وارد سالن انتظار شود.
همه خودمان را جمع و جور کر دیم و با چهره هایی به ظاهر خوشحال و خندان به استقبال ممل رفتیم. خوشبختانه او هم ازدور ما را شناخت و به سمت ما پیش آمد. ‏هنوز چند قدم مانده که به همدیگر برسیم، جواد از جمع جدا شد، یکی دو قدم جلوتر رفت. آغوشش را  روی ممل بازکرد و شروع کرد به های های گریه کردن، نه گریه عادی و آرام که گریه همراه با ضجه و صیهه و در میان گربه بی مقدمه عربده کشبد: ممل ‏بابات مرد! و ممل را ‏در آغوش گرفت و سر بر شانه اوگذاشت و هق هق ‏گریه کرد.
‏ما چهره جواد را که پشت به ما داشت نمی دیدیم ولی بهت و حیرت را در چهره ممل می دیدیم که با چشمهای از حدقه درآمده هاج و واج به ما نگاه می کند. و ا‏و هم لابد چشمهای از حدقه درآمده ما را می دید که مبهوت این رفتار غیر متظره جواد شده بودیم. ابتدا فکر کردیم که ممل ماجرا را ‏نفهمیده و به همین دلیل مبهوت و هاج و واج به ما نگاه می کند ولی با عکس العملی که از خود شان داد، فهمیدیم که خوشبختانه با همان یک جمله جواد، ماجرا را متوجه شده و نگرانی ما برای کیفیت انتقال خبر و عکس العملهای احتمالی خیلی هم به جا نبو د‏ه.
‏او تقریبأ مثل کسی که به اولین اتوبوس صبح نرسیده باشد. سرش را با تاسف تکان داد ‏وگفت:
‏.عجب !... حیف شد!... براش کفش کوه خریده بودم!

 

 نوشته سید مهدی شجاعی