صبح خانم مددکاری آمد کلاس ما و درباره موسسه خیریهای که در آن کار میکرد توضیح داد، تا اگر دوست داشتیم برویم آنجا و مربی هنر مددجویان بشویم. من خانمه را دوستش داشتم، خیلی شبیه کارهایی را انجام داده بود که من دلم میخواست انجام دهم. برای تلاش و پشتکارش ارزش قائلم. خانم مدد کار از در که آمد تو چادری بود، یعنی اول چادرش دیده میشد و بعد ناخنهای کاشته شده ارغوانیاش! ، چادرش را درآورد و خیلی صمیمی نشست کنار استاد، نه جوری که آدم از یک خانم چادری توقع دارد! خب من با خودم گفتم شاگرد استاد است و این حرفها! تا اینکه شروع کرد به حرف زدن و من در تمام طول مدت حرفهایش نتوانستم چادرش و ناخن کاشته ارغوانیاش را هضم کنم. من نه با چادر مشکل دارم و نه با ناخن بلند ارغوانی اما نمیتوانم متوجه شوم این دو تا چطور میتواند کنار هم قرار بگیرد. برای من تناقض دارد، من آدمی که این دو مولفه را با هم دارد نمیفهمم. حالا باز یک دست لاک کمرنگ یا برق ناخن یک چیزی
به نظرم چادر نتاقض بردار نیست، وقتی چشمهایم را میبندم و یک خانم چادری را تصور میکنم، دختر نازی میاید جلوی چشمهام که آرایش ندارد، روسری قشنگش صورتش را قاب گرفته و مهربان است و معصوم. به نظر من دخترهای چادری نباید موهای رنگ کرده شان تا وسط سرشان معلوم باشد و یا ریملهایشان چک چک کند. اینها تصویر ایده آل من است شاید دیگران مدل دیگری را دوست داشته باشند. کاش کمی عمیقتر بشویم ، کاش یک روزی فقط چادریهایی واقعی بمانند، همانهایی که روسریهایشان صورتشان را قاب گرفته، مهربانند و معصوم، قد و بالایشان قشنگ است و آدم وقتی در خیابان میبیتدشان کیف میکند ار این صلابت راه رفتن.