دلم تنگه ,واسه اون روزا... اون روزایی که دنیام به سادگی خاله بازی با دوستام بود دور هم جمع می شدیم وبازی شروع می شد. صبح ها با کلی ناز از خواب بیدار می شدیم بعدازظهرهای تابستون که خواب نداشتیم تو حیاط می نشستیم و با مامان نقاشی می کشیدیم ،به باغچه ها اب می دادیم و کلی آب بازی می کردیم .گرگم به هوا ,بالا بلندی ,هفت سنگ ,وسطی یادش بخیر .توی همین بازی های کودکانه بزرگ شدیم و رسم زندگی رو از مادرانمون یاد گرفتیم ماها واقعا تو بچگیمون، بچه بودیم، دغدغه ی بزرگتر ها کاری به ما و بچگی کردنمون نداشت هر چند بعضی وقت ها باباها به خاطر مشغله هاشون حوصلمون رو نداشتند اما مامان ها واقعا مامان بودند
اما الان دلم واسه بچه های امروزی می گیره از اون لحظه ای که چشم به این دنیا باز می کنند درگیر دغدغه های بابا ومامانن. مهد کودک، به عنوان مکانی آموزشی چاره تنهایی کودکان شده. تاسف بارتر آنکه در برخی از این مکان ها، بازی های کودکانه و جمعی جای خود را به رقص داده، شعرهای پارسی جای خود را به شعرهای انگلیسی داده که نه تنها برای کودکان بلکه برای بزرگترها هم هیچ معنا و مفهومی ندارد. صبح کله سحر بچه های بیچاره رو بیدار میکنن و به مهد می برن تا باباها ومامان ها بتونند با خیال راحت مراحل عالیه تحصیلات و اشتغالشون رو طی کنند!!
نمی دونم واقعا داریم به کجا میریم روزگاری کار می کردن و پول در میاوردن که اسایش داشته باشن اما الان ما تمام اسایش خود و بچه هامون رو تباه میکنیم تا فقط پول در بیاریم اینقدر مصرف زدگی و تجمل گرایی در ما نفوذ کرده که اصل زندگیمون رو فراموش کردیم وحتی خودمون رو هم گم کردیم. و در این میان من فقط دلواپس بچه هایم...