خوش به حال مداد رنگی
ها
رنگ
های جدید که به بازار می آیند
برای
آنها فرقی ندارد، خودشان را نمی بازند.
خدایا کمکم کن در کشاکش این روزگار ، نبازم، نه زندگیم را نه خودم را.
خانم زهرا گونزالس بانوی نوشیعه ی آمریکایی در طی مصاحبه ای به نقل حکایت زیر می پردازد :
... درست یادم هست که روز آغاز سال تحصیلی بود .من به کلاس اول راهنمایی می رفتم و برای اولین بار بود که میخواستم با روسری به محیط آموزشی بروم بار ها خود را در آیینه مشاهده کردم و از اینکه روسری ام به رنگ آسمان بود بسیار شاد بودم.میخواستم با دوستانم هم این شادی را تقسیم کنم فکر میکردم همگی از نوع پوشش من لذت میبرند ...
اتوبوس مدسه رسیده بود و من آخرین نفری بودم که سوار شدم از همین اتوبوس های زرد بزرگ که همیشه برای سرویس مدارس استفاده میشودو از داخل سرویس سر و صدا هلهله ی شادی بچه ها شنیده می شد همینکه وارد سرویس شدم و چشم بچه ها به من افتاد ناگهان برای مدتی "سکوت "در اتوبوس حکم فرما شد .یکی فریاد زد:"اینو ببینید !چی رو سرش گذاشته !!!!" یکی دیگر از بچه ها برای من آشغال پرتاب کرد دیگری حرف های رکیک نثارم کرد .... میخواستم فرار کنم . اما راننده ی اتوبوس در را بست و گفت "بشین!!" . پایم بسیار سنگین شده بود و یارای حمل من به سمت صندلی را نداشت .همان دو یا سه قدم به سمت صندلی برایم به اندازه ی یک سال طول کشید .بالاخره روی یکی از صندلی هادر ردیف جلوی اتوبوس نشستم . همچنان فحاشی ها و پرتاب اشیا به سمت خودم را حس می کردم و میشنیدم ولی به روی خودم نمی آوردم .به مدرسه که رسیدیم احساس کردم روسری ام خیس شده ،بعد ها یکی از دوستانم گفت که بچه ها در سرویس و درطول راه یکی یکی به سمت من می آمدند و به روسری ام آب دهان می انداختند ! وقتی پرسیدم "آیا از یاد آوری این قضایا ناراحت نمیشوید؟" گفت :« ما رایت الا جمیلا ...مگر من از حضرت زینب (س) بالاترم ؟هرگز! او با آن همه سختی مصائب کربلا را زیبا دید حال من بیایم و از اینکه به وظیف ی مسلمانیم عمل کردم ناراحت باشم ؟»
" زهرا " در پایان گفت :« از اینکه میبینم در ایران تعداد زیادی از زنان و دختران اهتمام جدی ای به حجاب و پوشش ندارند ، دلم به درد می آید»
کوه پرسید ز رود
زیر این سقف کبود
راز ماندن در چیست؟گفت در رفتن من
کوه پرسید: ومن؟گفت: در ماندن تو
بلبلی گفت: ومن؟
خنده ای کرد وگفت: در غزلخوانی تو
آه از ان آبادی
که در ان کوه رود،
رود،مرداب شود
و دران بلبل سرگشته سرش را به گریبان ببرد،
و نخواند دیگر،
من وتو،بلبل و کوه و رودیم
راز ماندن جز،
در خواندن من، ماندن تو، رفتن یاران سفر کرده ی مان نیست
بدان!
حرف میزنم. گله میکنم. ناز میکنم. قهر؟!! نه قهر را دوست ندارم اما کز میکنم و در خودم فرو میروم.
منتظر دستهای پر از سخاوت و مهربانیاش میمانم. خیلی زودتر از آنچه فکر کنم مرا
در آغوش میکشد. با اینکه سرکشم و حتی شاید قدرنشناس اما او درخور خداییاش، خدایی
میکند.
و اگر صدایم کنی
و اگر سلامم کنی
باورم میشود
که باز مرا بخشیدهای
پس صدایم کن
و سلامم کن تا طلوع
سپیدهدمان
سلام هی حتی مطلع الفجر…