پرنیان

پرنیان

۳۳ مطلب توسط «فاطمه محی الدینی» ثبت شده است

راز دریا

                                     راز دریا

دریا با آنکه عمیق است اما امواجی را که در سطحش هستند سرکوب نمی کند بلکه اجازه میدهد به ساحل برسند.تو هم مثل دریا امواج سطحی وزودگذر زندگی ات را به سمت بهترینها هدایت کن.دریا هم سطح دارد وهم عمق...راز دریا در نگه داشتن تعادل بین اینهاست !تو هم این تعادل را حفظ کن تا سالم به مقصد برسی !در عین حالی که به سلامت بدن فکرمیکنی به دنبال سلامت جان هم باش !

مثل دریا پر باش از بیکرانگی ،اجازه بده تا رودخانه های معرفت در تو بریزند،تا تمام نشدنی باشی.تا هرگز تمام نشوی!مثل دریا پر از تلاطم باش و از سکون بپرهیز.از تند باد حوادث بیم نداشته باش! مگذارکه مرداب شوی !مثل دریا ثروتمند باش و سخاوتمند !سفره ات را برای همه پهن کن !

بگذار تاهر کس هرچه نیاز دارد از تو بگیرد ، به ماهی گیر ماهی بده وبه مرد گوهری مروارید !مثل دریا که دلش رنگ آسمان را به خود گرفته ،تو هم آبی باش.انعکاس باش از آسمان ها، از خدا !

خداگونه باش...!

۲۹ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۱۷ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

گنج های ناشناس...!

 پیرزن می آید و می ایستد جلویم. لاغر است و تکیده و نحیف. با صورت استخوانی پر از چین و چروک و چشم هایی گود رفته و بی رمق ولی مهربان. میخواهد دندانش را بکشد. اشاره میکنم که بخوابد برای بی حسی. دارم دستکش هایم را دست میکنم که "کاف" میگوید: دکتر اربعین رو کجا میرین فردا؟ و من همین جور که سرنگ تزریق را آماده میکنم میگویم: هنوز نمیدونم. شاید یه سر رفتم گلزار شهدا... و جمله ام تمام نشده که میبینم در عرض صدم ثانیه اشک های پیرزن چکید روی صورتش...

میگویم: چی شد حاج خانم؟ چرا گریه میکنین؟ گوشه ی روسری را میکشد به چشم هایش و میگوید: ببخشید دست خودم نیست مادر.  داغ دلم تازه میشه. شما گفتی گلزار شهدا یاد پسرهام افتادم... و دوباره میزند زیر گریه. با تعجب نگاهش میکنم و میگویم: پسرهاتون؟ کیف پولش را در می آورد و دو تا عکس قدیمی نشانم میدهد... انگشت چروکیده اش را میگذارد روی اولی و میگوید: این پسر بزرگمه مادر. ببین چقدر قشنگ بوده. تو عملیات رمضان شهید شد. الهی بمیرم زبون روزه... و دوباره اشک صورتش را پر میکند... توی نیرو هوایی بود. داشت خلبان میشد که شهید شد...

 و عکس دوم را نشانم میدهد و دست میکشد روی صورتش و میگوید: الهی قربونش برم اینم دومیمه... این یکی دانشجو بود. شلمچه شهید شد مادر. تازه ۲۰ سالش شده بود که رفت و شهید شد... و دوباره با گوشه ی روسری اشکهایش را میگیرد...با دیدن حال و روز پیرزن بغض گلوی من را هم میگیرد... آرامتر که میشود دندانش را بی حس میکنم و میکشم... بلند میشود و از گوشه ی لبش میگوید: مادر بنویس چقدر شد تا بیرون حساب کنم. توی پرونده اش یک خط مستقیم میکشم و میدهم دستش و میگویم: هیچی نشد حاج خانم. شما برید خونه.

نگاه میکند به پرونده و میگوید: چرا هیچی نشد مادر دندون کشیدی برام. پولش؟ با خنده میگویم: خودتونو بذارین جای من... روم میشه دو تا پسر شما جونشونو داده باشن اون وقت من برا یه دندون کشیدن از مادرشون پول بگیرم؟! برید خواهش میکنم.

پیرزن گاز خونی را توی دهانش  جا به جا میکند و میگوید: اونا اجر کارشونو یه جای دیگه میبینن مادر٬ شمام دست و مزد کارت رو حساب کن. میگویم: منتی نیست حاج خانم. باور کنید هر کیم جای من باشه و بشناسه همین کار رو میکنه. پیرزن دوباره اصرار میکند: دستت درد نکنه مادر ولی تا حساب نکنی من نمیرم!! بلند میشوم در را برایش باز میکنم و با احترام میگویم من با پسرهاتون حساب میکنم حاج خانوم... خیالتون راحت٬ شما بفرمایید!! پیرزن با چشم های پر از اشک نگاهم میکند و بی اینکه کلامی بیشتر بگوید از در می رود بیرون...

***
خدایا خداوندگارا..

 
خودت کمک کن یادم نره حرمت اون خونهایی که ریخت و روش مدرسه ساخته شد و دانشگاه تاسیس شد و درمونگاه کلنگ زده شد تا ذره ذره پا بگیرم و درسمو بخونم و امروز بی اینکه ذره ای دلم بلرزه بیام بشینم پشت یونیت و دندون مادری رو بکشم که اصل اون خون ریخته شده هنوز توی رگهاش میجوشه...!
خودت کمک کن درک کنم حرمت آدمها رو...
آمین یا رب العالمین
.

 

 

                                                                                      


منبع : پنج دری

۲۵ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۱۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

دلبسته یاران خراسانی خویشم

           سرخوش ز سبوی غم  پنهانی خویشم                  چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم

           در بزم وصال تو نگویم ز کم وبیــــش                       چون اینه خو کرده به حیـرانی خویشم

          لب باز نکردم به خروشــی و فغانــــی                         من محرم راز دل طوفانــــــی خویشم

          یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی                    عمری پشیــــمان ز پشیــــمانی خویشم

          از شوق شکر خند لبش جان نسـپردم                       شرمنــده جانان ز گران جانـــی خویشم

          بشکسته ترازخویش ندیدم به همه عمر                   افسرده دل از خویـشم و زندانی خویشم

          هرچند  امیــن، بسته دنیا نیــــــم اما                        دلبــــسته یاران خراسانــــی خویشم... .

                                                                                                  

                                         حضرت اقا

۲۴ بهمن ۹۲ ، ۱۹:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

حرف دل

می گفت چادری ها بدترند زن دایی من بی حجابه ولی هر روز قران می خونه و غیبت هم  نمی کنه داشتم رد می شدم که اینا رو از چند تا از خواهرای گلم شنیدم نمی دونم چرا یکدفعه دلم گرفت نتونستم چیزی بگم  عجله داشتم رد شدم و رفتم، اما خواستم درد دلم را با تو بگویم تو با وجدانت جوابم را بده

 مگر جز این است که قران باید برنامه عملی زندگیمان باشد؟ مگر جز این است که قران را می خوانیم تا دستوراتش را سرلوحه زندگیمان قرار داده و راهنمای راهمان باشد؟ از تو می پرسم خواهرم آیا آیه حجاب در قران نیست  یا این که قرار است قران را هر روز مثل کتاب شعر بخوانیم و بعد ببوسیم بذاریم گوشه طاقچه

 دلم گرفت نه برای چادری ها دلم برای چادر مادرم زهرا گرفت دلم برای قرانی که هیچ تدبری در ان نیست گرفت

 آری شاید بعضی چادری ها بد باشند اما من نه به خاطر چادری های بد اخلاق و نه به خاطر چادری های که چادر روی سرشان سنگینی می کند بلکه به خاطر عشق به مادرم زهرا چادر سر می کنم حتی اگر همه چادری ها بدترین باشند.

۲۳ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

ظالم ومظلوم؟

در قاموس تو ظلم به چه می گویند؟

حق را قورت دادن و عین خیالش هم نبودن؟به هیتلر؟صدام؟یزید؟!یا چی؟

اگر یک باردیگر به مفهوم ظلم نگاه کنیم شاید منو تو هم ظالم باشیم وندانیم!مثلا اینکه صندلی ای را  اشغال کنیم که حقش نیست.مهارت کاری را نداشته آن را برعهده بگیریم.سرپدر و مادر داد بزنیم.قلب جوان مردم را برسر هیچ به بازی بگیریم.درباره آدم ها قضاوت کنیم  و ....

اگر مصادیق دیگری سراغ داری بگو...دایره اش را بزرگتر کن که روشنتر شود

۲۳ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

من طلبکارم

طلبکارم از همه کسانی که به ما خیانت کردند از همه کسانی که خواستند احساس ما را بگیرند ما را هم مانند خودشان بی روح و احساس کنند از همه کسانی که خواستند مرا مقابل خدایم قرار دهند و اما دلم می سوزد برای حماقتشان...

برای حماقت کسانی که قبل از اینکه  مارا بشناسند خواستند حقوق مارا بگیرند داعیه دار حقوق ما شدند خواستند مارا با خودشان بسنجند و شبیه خودشان کنند! خواستند با انها برابر شویم وما هم کارهای انها را انجام دهیم و انها هیچ وقت نخواهند فهمید که ما شبیه انها نیستیم

زن نشانه رحمت خداست همان که خداوند تمام مهربانی و رحمتش را در او جلوه گر ساخت ومن سپاس گذارم از خدایم که مرا  زن افرید تا با قلبم بر جهان حکومت کنم.

گفتند می خواهیم حقوق زن را بگیریم که چرا زن نمی تواند قاضی شود مگر او چه چیز از مرد کم دارد که نمی تواند قضاوت کند؟ و من می خندم

  می خندم برای همه مردانی که نه تنها مرا نشناختند که خدایشان را هم نشناختند اری ما چیزی از شما کم نداریم اما یک چیز بیشتر داریم وان قلب است احساس است بی تفاوت نبودن است

 اری من نمی توانم قضاوت کنم چون نمی توانم پرونده قتلی را در دست بگیرم و شب با خیال راحت بخوابم صبح صبحانه ام را بخورم  و  زندگی روزمره ام را ادامه دهم چون نمی توانم اشک های مردی هر چند مجرم را ببینم و باز زندانی اش کنم من نمی توانم التماس های زنی هر چند خطاکار  را در دادگاه بشنوم و بی تفاوت از کنارش عبور کنم

اری من نمی توانم ونمی خواهم که قضاوت کنم چون نمی خواهم  اینقدر با قاتل و جانی و دزد سروکله بزنم که به کلی زمخت و بی روح شوم که دیگر صدای گریه های کودکم را هم نشنوم  که انقدر درگیر این پرونده و ان پرونده بشوم که تمام ذهن و وجودم را  ادم هایی بگیرند که هیچ  جایی در زندگی ام ندارند و  تو هیچ وقت این ها را نمی فهمی ...

پس خدایا فقط پیش تو شکایت می کنم از همه کسانی که خواستند دانسته و ندانسته مرا مقابل تو قرار دهند.


بازنشر در : لینک زن


۲۱ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۲۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

به یاد دخترکان سوریه

گریه کن دخترک تو فقط می توانی گریه کنی

گریه کن برای خانه ای که حالا بر سرت خراب شده گریه کن برای پدرت که سرش را جلوی چشمانت نه مثل گوسفند که بی رحمانه تر بریدند گریه کن برای مادرت که او را با خود بردند  تا در بازار به کنیزی بفروشند وچه خوب است که تو هنوز معنی کنیزی را نمی فهمی فقط برای رفتنش گریه کن

 گریه کن دخترک خیالت راحت اینجا کسی نیست که بخواهد تو را ارام کند تا بخواهد اشکانت را پاک کند تو می توانی با خیال راحت گریه کنی . نترس صدایت را بلند کن تو می توانی فریاد بزنی نگران حافظان حقوق بشر نباش انها گوششان پر است از فریادهای کودکانی همچون تو نگران شیوخ عرب هم نباش ناله های تو نمی تواند بیدارشان کند انها خیلی وقت است که خوابشان برده شکمشان پراست و خوابشان سنگین خیالت راحت بیدار نمی شوند.

 اری دخترک گریه کن فریاد بزن فقط مواظب باش صدایت به مادرت نرسد اخر او گمان می کند که تو کنار پدرت ارام خفته اگر بفهمد که به دست ان حیوان ها افتاده ای ممکن است کار خودش را تمام کند و پیش پدرت برود که کاش می رفت

 گریه کن تو می توانی خون گریه کنی...

۱۰ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۰۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

خبر مرگ!!

بیشتر از اصل مساله مرگ حاج داوود، کیفیت خبر دادن به پسرش ناگهان برای ما مسأله شد. هرکس خبر فوت ناگهانی حاج داوود را می شنید، قبل از هر چیزی می گفت: وای بیچاره ممل، بعد از بیست سال داره از امریکا میادکه بابا شو ببینه.
‏حاج داوود شصت سال را راحت داشت. اما مردنی نبود.کاملآ قبراق و سر پا بود. اهل ورزش وکوهنوردی وراهپیمایی طولانی بود و البته در عین حال سیگار زیاد. به هرحال خبر فوتش غیرمنتظره بودکه همه را در بهت و ‏ناباوری فرو برد.
‏ ‏اولین کار به قول حمید این بود که

ادامه مطلب...
۰۹ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۲۶ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

دلم گرفته برای...

دخترک دلش گرفته بود خیلی زیاد، می خواست با کسی حرف بزند درد ودل کند تا شاید کمی ارام شود می رود لپ تاپش را روشن می کند  و چهار تا دکمه را تق و تق می زند و یک هو یک ادمی در شهرودیاری دیگرروی صفحه نمایش ظاهر می شود صدای زنگ گوشی اش می اید اما دخترک در حال سلام و احوال پرسی با دوست مجازی اش است مریم هم اتاقی اش داد می زند که بردار این لعنتی را صدایش دیوانه مان کرد  با داد او نگاهش را از صفحه نمایش می گیرد و به گوشی می دوزد نوشته"مامی" دخترک حرص می خورد وپیش خود می گوید چقدر این مامان ها وقت نشناسند همچنان گوشی در حال زنگ خوردن است  اما دخترک دارد با دوست مجازی اش درد و دل می کند  صدای گوشی که قطع می شود پیامکی برایش می اید دوباره که به گوشیش نگاه می کند غضب الود می شود  ومی خواند"دخترکم کجایی؟نمی دونم چرا یکدفعه دلم گرفت کجایی؟چرا جواب نمی دهی؟"

دخترک دوباره شروع می کند به تایپ کردن تند تند کلماتش وهیچ به دل مادرش فکر نمی کند به نگرانی او به انتظار او...

دخترک نمی داند که شاید دلش به خاطر دل مادرش گرفته  وشاید دل مادرش به خاطر او

 او جایی دیگر است و هیچ نمی فهمد یادش رفته که هر موقع دلش می گرفت مادرش دستش را می گرفت و اینقدر غصه او را می خورد که غصه اش را به کلی فراموش می کرد

اما حالا دخترک روابط اجتماعی اش بالا رفته دخترک مدرن و به روز شده !

دلم گرفته برای تمام ِ با هم بودن‌های مجازی و بی‌هم بودن‌های واقعی ما در روزگار مدرنیته خودمان را گم کرده ایم ماگران بهاترین سرمایه زندگی مان را تلف می کنیم به پای کسانی که کمترین سهمی در زنگی مان ندارند و ازعزیزترین های اطرافمان غافلیم


. انسان بودن بوی پلاستیک گرفته است.. بوی سیم و امواج الکترومغناطیسی .... این با هم بودن‌های خشک و مصنوعی.. ما انسان را رعایت نکرده‌ایم .. ما عشق را رعایت نکرده‌ایم.. ما عشق عزیزترین هایمان را به فراموشی سپردیم ما همه چیز را به دست‌های زمخت و خشن تکنولوژی سپردیم و خودمان در دورترین نقطه‌ی ممکن ِ با هم بودن نشستیم.. ما به انسانیت خیانت کردیم.
 

۳۰ آذر ۹۲ ، ۱۹:۲۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

تضاد

صبح خانم مددکاری آمد کلاس ما و درباره موسسه خیریه‌ای که در آن کار می‌کرد توضیح داد، تا اگر دوست داشتیم برویم آنجا و مربی هنر مددجویان بشویم. من خانمه را دوستش داشتم، خیلی شبیه کارهایی را انجام داده بود که من دلم می‌خواست انجام دهم. برای تلاش و پشتکارش ارزش قائلم. خانم مدد کار از در که آمد تو چادری بود، یعنی اول چادرش دیده می‌شد و بعد ناخن‌های کاشته شده ارغوانی‌اش! ، چادرش را درآورد و خیلی صمیمی نشست کنار استاد، نه جوری که آدم از یک خانم چادری توقع دارد! خب من با خودم گفتم شاگرد استاد است و این حرف‌ها! تا اینکه شروع کرد به حرف زدن و من در تمام طول مدت حرف‌هایش نتوانستم چادرش و ناخن کاشته ارغوانی‌اش را هضم کنم. من نه با چادر مشکل دارم و نه با ناخن بلند ارغوانی اما نمی‌توانم متوجه شوم این دو تا چطور می‌تواند کنار هم قرار بگیرد. برای من تناقض دارد، من آدمی که این دو مولفه را با هم دارد نمی‌فهمم. حالا باز یک دست لاک کمرنگ یا برق ناخن یک چیزی

به نظرم چادر نتاقض بردار نیست، وقتی چشم‌هایم را می‌بندم و یک خانم چادری را تصور می‌کنم، دختر نازی میاید جلوی چشم‌هام که آرایش ندارد، روسری قشنگش صورتش را قاب گرفته و مهربان است و معصوم. به نظر من دخترهای چادری نباید موهای رنگ کرده شان تا وسط سرشان معلوم باشد و یا ریمل‌هایشان چک چک کند. اینها تصویر ایده آل من است شاید دیگران مدل دیگری را دوست داشته باشند.  کاش کمی عمیقتر بشویم ، کاش یک روزی فقط چادری‌هایی واقعی بمانند، همان‌هایی که روسری‌هایشان صورتشان را قاب گرفته، مهربانند و معصوم، قد و بالایشان قشنگ است و آدم وقتی در خیابان می‌بیتدشان کیف می‌کند ار این صلابت راه رفتن.

 

۳۰ آذر ۹۲ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی