پرنیان

پرنیان

جمعه, ۹ خرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۱۸ ب.ظ فاطمه محی الدینی
تولستوی...

تولستوی...

ازدیاد وانتشار طلاق در اروپا که افکار عامه را  متوجه به خود کرده، مسبب آن، تمدن فاسد و اختلاط جنسی  و نبودن حجاب است که زن به واسطه معاشرت با مردی که موافق میل اوست، از زوج اولی بی میل می گردد ومحبت صادقانه که اساس رابطه عائله است، در اروپا نادر است.

به همین قیاس، قانون طلاق در ازدیاد و رواج است. از این بیان معلوم است که کثرت طلاق به سبب حجاب نیست،غالبا  طلاق مستند به این است که شوهر از انس و محبت زن خود دست کشیده  و برای خود، کس دیگری را رفیق و طرف عشق قرار دهد که ان هم از آثار بی حجابی است نه از آثار حجاب.

۰۹ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۱۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

زن یا...؟

آزادی ما در زن بودنمان و آزادی پیروان فمینیسم در نبودنشان است

۰۸ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

خــــــــــائن به میهن!!!


کودکان کره ای در سالهای 1960 نام کسانی را که جنس خارجی میخریدند حتی یک شکلات، مینوشتند و جلویش حک میکردند: خائن به میهن !!

 با پسرم یک بار وقتی داشتیم در بزرگراه همت میرفتیم در بزرگراه تبلیغ یک برنج را با نام ایرانی زده بودند . پسرم قبلاً در خانه شنیده بود که من در مکالمه‌ای می گفتم اینها برنج های خارجی را وارد می کنند و بسته بندی می کنند و به اسم برنج ایرانی عرضه می کنند!

گفت: بابا، این مگه ننوشته برنج ...!، گفتم: بله ، گفت: مگه این خارجی نیست؟ گفتم؛ بله، با یک حالت روحی که چشم هایش پر اشک شد و لرزید و با یک حالت غیرتی گفت؛ اگه خارجیه پس چرا توی خیابون های ما نشونش میدن؟!؟

حالا من این بچه را یک جوری آرام کردم، ولی گفتم؛ اگه ما ایرانی ها اینجور غیرتمند بودیم، یک جور دیگری بود اوضاع!

این همان روح حماسی است. آنچه که در وجود ما برای یک تحول بزرگ اقتصادی کم است، «روح حماسی» است. اقتصاد مقاومتی یعنی همین پیوند حماسه و اقتصاد ...

راحت جنس خارجی میخریم و جوانانمان را بیکار میکنیم و برای جوانان کشورهای دیگر اشتغال ایجاد میکنیم ، جنس بد به ما می دهند می پذیریم، جنس با کیفیت تولید نمیکنیم عرقی روی تولید ایرانی و ارتقا کیفیتش نداریم و در برابر دشمنی که می خواهد ما را تحریم کند و به زانو درآورد خموده و سست برخورد میکنیم .

کودکان کره ای در سالهای 1960 نام کسانی را که جنس خارجی میخریدند حتی یک شکلات، مینوشتند و جلویش حک میکردند: خائن به میهن !!

کتابی را اخیراً ما ترجمه کرده ایم به اسم «نیکوکاران بدکار»، نوشته آقای چانگ، استاد اقتصاد توسعه دانشگاه کمبیرج انگلستان، آقای چانگ خودش کره ای الاصل است، این کتاب بسیار خواندنی است.

می گوید؛ ما در سال 1960 بچه راهنمایی بودیم، کره در ابتدای پیشرفت خود بود، زمانی که شرکت سامسونگ تنها یک شرکت کوچک خرید و فروش الیاف بود، می گوید در مدارس به ما گفتند دولت ارز کم دارد، و ارز باید نگهداری بشود برای انتقال تکنولوژی های پیشرفته در کشور، به ما در مدارس راهنمایی گفتند؛ هر جا در خانه فامیل تان رفتید و دیدید که حتی یک شکلات خارجی دارند بدانید این خائن به میهن است، بیائید و اسم او را بعنوان خائن در تابلو مدرسه بزنید!

 می گفت من البته یادم نمی آید که اسم کسی را به تابلو مدرسه زده باشم، اما بارها می رفتیم به خانه فامیل و اگر می دیدم که شکلات خارجی دارند، آرام در دلم می گفتم؛ خائن به میهن! خائن به میهن!

 


منبع ومتن کامل  در: رجـــــــــــــانیوز
 
۰۱ خرداد ۹۳ ، ۰۸:۵۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

من یک زنم!!

تندتند فلفل دلمه‌ای را خرد می‌کنم. زیر پیاز را خاموش کرده‌ام تا نسوزد. حواسم به نرم‌کننده‌ی ماشین لباس‌شویی هم هست. از صبح تا حالا این دومین سبد رختی است که شسته‌ام. افکارم نیز هم‌چون آب قابلمه که گذاشته‌ام بجوشد، قـُل می‌زند و از سال‌های نه‌چندان دوری بالا می‌آید:

"من دست به سیاه و سفید نمی‌زنم. هدی (خواهرم) و مامان هستن دیگه. اصلا چه معنی داره زن با این همه لطافت، توی خونه کار کنه؟ بذار ازدواج کنم، به طرف می‌فهمونم که"

آخ آخ! یادم رفت ماکارونی را آبکش کنم اوی دستم سوخت ته دیگ هم که گذاشتم. نمی‌دانم چرا صدای این دو تا نمی‌آید.

نرگس! امیرمهدی! کجایین؟

نرگس برادرزاده‌ام است و امیرمهدی همسایه‌مان. امروز دو‌تایی‌شان پیش من هستند. امیرمهدی بیسکوییتش را آورده و می‌گوید: “خاله میشه اینو بشوری؟” با لبخند ازش می‌گیرم.

کجا بودم؟ آهان. اعتقاد راسخی داشتم به مرد بودن و زن نبودن. البته نه با این عنوان که مرد باشم؛ با این عنوان که من زن سنتی نیستم. اسپورت می‌پوشم و از کارهای پسرها بیش‌تر خوشم می‌آید. ازدواج هم اگر بکنم، اول برای طرف حالی می‌کنم که من این مدل را بیش‌تر می‌پسندم. خواستی بفرما، نخواستی برو یک زن خانه‌دار بگیر. اما حالا حتی مهمانی‌ها را با کفش پاشنه‌بلند می‌روم. برادرم قبل از یکی از مهمانی‌ها لبخندی عاقل‌اندرسفیه به من زد و گفت: “خیلی خانم شدی!”

بچه نگه می‌دارم. رخت می‌شویم. غذا می‌پزم. حتی این ترم به‌خاطر واحدهای کمم، مجبورم بیش‌تر هفته را در خانه بمانم و برای ارشد درس بخوانم. با همه‌ی این به‌ظاهر خفت‌وخواری‌ها، آرامم. چای درست می‌کنم و منتظر مَردَم می مانم تا لیوانی از آن را در کنارش بنوشم.

انگار دارم می‌فهمم من فارغ از حرف فامیل و رسانه‌ها و هزاران تریبون دیگر که روزانه برای زندگی من تصمیم می‌گیرند، یک زنم؛ یک زن با اصالت زیبای زنانه. چای، تلخی لذت‌بخشی دارد

امام علی (ع): «زن گل بهاری است، نه قهرمان.»

منبع:چارقد

۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۹:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

عظمت زن...

دنیاى فاسد غرب خواست بروز زن را، شخصیت زن را در روشهاى غلط و انحرافى که همراه با تحقیر جنس زن است، به زور به ذهن دنیا فرو کند. زن براى اینکه شخصیت خودش را نشان بدهد، بایستى براى مردان چشم‏ نواز باشد. این شد شخصیت براى یک زن؟! بایستى حجاب و عفاف را کنار بگذارد، جلوه‏ گرى کند تا مردها خوششان بیاید. این تعظیم زن است یا تحقیر زن؟

این غرب مستِ دیوانه‏ از همه جا بی خبر، تحت تأثیر دست هاى صهیونیستى، این را به عنوان تجلیل از زن عَلم کرد؛ یک عده هم باور کردند. عظمت زن به این نیست که بتواند چشم مردها را، هوس هوسرانان را به خودش جلب کند؛ این افتخارى براى یک زن نیست؛ این تجلیل زن نیست؛ این تحقیر زن است.

 عظمت زن آن است که بتواند حجب و حیا و عفاف زنانه را که خدا در جبلّت زن ودیعه نهاده است، حفظ کند؛ این را بیامیزد با عزت مؤمنانه؛ این را بیامیزد با احساس تکلیف و وظیفه؛ آن لطافت را در جاى خود به کار ببرد،آن تیزى و بُرندگى ایمان را هم در جاى خود به کارببرد.این ترکیب ظریف فقط مال زن هاست؛ این آمیزه‏ ظریف لطافت و بُرندگى، مخصوص زن هاست؛ این امتیازى است که خداى متعال به زن داده است.

                                                                           ولی امرم،امام خامنه ای (حفظه الله (

 

۱۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۷:۰۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

عـــــــــــــــــــزدواج!!

هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم. تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است.
حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند.

در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم.  از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.
در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است !

اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید من تا حالا کلی سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.

مهریه و شیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی کند. همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی دایی مختار با پدر خانومش حرفش بشود دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ایم که بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند!

اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهن و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست.. از آن موقه خاله با من قهر است.
قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری می کند بعد خانومش می رود دادگاه شکایت می کند بعد می آیند دایی مختار را می برند زندان!
البته زندان آدم را مرد می کند.عزدواج هم آدم را مرد می کند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خیلی بهتر است!
این بود انشای من

۰۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۴۱ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

حرف اصلی اینه که نمی خواهم کمک کنم !!

دیشب داداشم گفت : " فلان مربی برای نه ماه ، قرارداد ِ یک میلیاردی بسته ! " من هم گفتم : " با این همه پول چی کار می کنن ؟! کجا خرج می کنن ؟! باید بعضی وقت ها هم آدم از حسرت ِ داشتن ِ بعضی چیزها شب ها خوابش نگیره . " بعد یاد ِ این افتادم که چند ماه ِ پیش که پول ِ بازیکنان رو نداده بودند یکی از فوتبالیست ها اعتراض می کرد و می گفت : " مجبور شدم برای اینکه این ماه شکم ِ زن و بچه م رو سیر کنم ، پنجاه میلیون از فلانی قرض کنم ! " من هم بهشون بد و بیراه گفته بودم که زن و بچه ی شما گرسنه می مونن یا کسانی که نمی توانند حتی برای خانواده شان نان بخرند ؟! یا کسانی که برای ِ سیر کردن شکم خودشان از لای ِ زباله ها دنبال ِ غذا می گردند ؟!!

به داداشم گفتم : " امروز که رفته بودم داروخانه یک نفر داروی دو میلیون تومنی گرفت ! خب این فوتبالیست ها بیان یه ذره هم  به دیگران کمک کنند . دو میلیون که برای اونا چیزی نیست . " بعد به من گفتند : " تو خودت الآن به دیگران کمک می کنی ؟! " گفتم : " من و با اونا مقایسه می کنین ؟ من نمی تونم پس انداز کنم بعد چطوری می تونم کمک هم کنم ؟! " گفته بودن : " آدم هر چقدر درآمد داشته باشه همونقدر هم خرج داره . تو که حداقل هزار تومن می تونی هر ماه کنار بذاری تا کمک کنی . "

سکوت کردم . راست می گفتند . اگه آدم دلش بخواد کمک کنه ، توی این شهر کسانی هستند که حتی محتاج دو هزار تومان پول هستند و همیشه شرمنده ی خانواده شان هستند . به اتاقم که نگاه کردم دیدم هیچ دارایی به جز عروسک ها و کتاب هایم ندارم . به این فکر می کردم که هر موقع من توانستم عروسک هایم را به دخترهایی بدهم که دلشان می خواهد موهای طلایی ِ عروسک شان را شانه بزنند ، و شب ها برای عروسک هایشان قصه تعریف کنند و و مادر ِ عروسک هایشان شوند و هر موقع توانستم کتاب هایم را به کتابخانه ی روستاها اهدا کنم تا بچه های آنجا هم کتاب بخوانند حتما آن موقع فوتبالیست ها هم از چند میلیون ِ در آمد ِ میلیاردیشان خواهند گذشت ! اصلا من چه می دانم شاید همه ی فوتبالیست ها به بچه های بی سرپرست و سرطانی کمک می کنند . انجام هر کاری خیری که بوق و کرنا نمی خواهد و قرار نیست همه ی سایت های خبری و ورزشی به ما اطلاع بدهند که فلان بازیکن چند صد میلیون هزینه ی درمان ِ بچه های سرطانی را قبول کرده است !!

+ چگونه شما مردم را به نیکوکاری دستور می دهید ، اما خودتان را فراموش می کنید و حال آن که کتاب خدا را می خوانید ؟ چرا اندیشه و تعقل نمی کنید . بقره / 44


منبع: ترنم شیدایی

۲۴ فروردين ۹۳ ، ۰۸:۴۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

خاطـــــــــــره

 قرار است گوش سمت راست ام را شستشو بدم !


دکتر وارد مطب می شود در را پشت سرش می بندد، می گوید: خوب روسری ات را در بیار!!

یک لحظه سکوت می کنم، بعد حواسم نیست، حواسم به هیچ چیز نیست،حواسم به خودم هم نیست، کم کم حواسم را جمع می کنم.

 
آقای دکتر! می خواین گوش ام را شستشو بدهید !!

 
روسری ات خیس می شود گفته باشم !!
 
توی دلم خنده ام می گیرد، گوشه ی روسری ام را جمع می کنم

با روسری خیس بر می گردم خانه!، لذت خاصی دارد وقتی باد نمِ روسری ام را می برد!

توی دلم به این فکر می کنم، که چه دلیل خنده داری می شود

کشف حجاب برای اینکه روسری ام خیس نشود!!

۲۳ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

دلم گرفته...

من شکایت دارم...

از آنهایی که نمیفهمند چادر مشکی من یادگار مادرم زهراست

از آنها که به سخره میگیرند قداست مادرم زهرا را..

چرا نمیفهمی؟؟؟؟

این تکه پارچه مشکی از هر جنسی که باشد

حرمت دارد...!!!!

 

۲۳ فروردين ۹۳ ، ۱۲:۰۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
همتا دهقان

مفهوم حجاب


مفهوم حجاب


حجاب ، در لغت به معنای مانع و پرده و پوشش آمده است. حجاب، به معنای پوشش اسلامی بانوان، دارای دو بعد ایجابی و سلبی است. بعد ایجابی آن، وجوب پوشش بدن و بعد سلبی آن، حرام بودن خودنمایی به نامحرم است و این دو بعد باید در کنار یکدیگر باشند؛ تا حجاب اسلامی محقق شود. گاهی، ممکن است یک بعد باشد ولی دیگری نباشد که در این صورت، نمی توان گفت که حجاب اسلامی محقق شده است.
اگر به معنای عام، هر نوع پوشش و مانع از وصول به گناه را حجاب بنامیم، حجاب می تواند اقسام متفاوتی داشته باشد، از جمله حجاب ذهنی، فکری و روحی، علاوه بر این، در قرآن از انواع دیگر حجاب که در رفتار خارجی انسان تجلی می کند، نام برده شده است، مثل حجاب و پوشش در نگاه که به مردان و زنان، در مواجهه با نامحرم توصیه شده است.
«جلابیب» جمع جلباب، به معنای مقنعه ای است که سر و گردن را می پوشاند. (2) و یا پارچه ی بلندی است که تمام بدن و سر و گردن را می پوشاند. (3) مرحوم امین الاسلام طبرسی، در «مجمع البیان» ، در ذیل آیه می نویسد، «جلباب» عبارت از روسری بلند است که هنگام خروج از خانه، زنان به وسیله ی آن، سر و صورت خود را می پوشانند ... مقصود این است که با روپوشی که زن بر تن می کند، محل گریبان و گردن را بپوشاند. با توجه به معانی جلباب و از جمله، این معنی که پارچه ی بلندی برای پوشیدن تمام بدن و سر و گردن است، در معنای امروزی، می توان پوشش «چادر» را با «جلباب» همانند و مشابه در نظر گرفت و از آن جا که در این آیه، به طور مشخص به استفاده ی زنان و دختران از جلباب اشاره شده است، می توان نتیجه گرفت که طبق فرموده ی رهبر معظم انقلاب اسلامی، چادر به عنوان یک حجاب برتر مطرح شده است.
پوشش، معرف شخصیت و عفت زن مؤمن است و موجب می گردد که افراد لاابالی جرأت نکنند به او جسارت کرده و به دید شهوت و هوسرانی به او بنگرند. این آیه، بیان می دارد: زنان مؤمن برای این که مورد آزار افراد هرزه قرار نگیرند، به گونه ای خود را بپوشانند که زمینه ای برای بی حرمتی به آنها فراهم نگردد.
خداوند در این فرموده اش، ابتدا فلسفه ی حجاب را تبیین می کند و با تهدید و زور، دستور حجاب را مطرح نمی کند و سپس، به بیان الگوی عملی پوشش، یعنی جلباب که پوشش خاص آن زمان بوده است، اشاره می کند. در اینجا، می توان نتیجه گرفت که برای ایجاد فرهنگ حجاب و پوشش مناسب در جامعه، باید ابتدا پایه های اعتقادی و بینش افراد را نسبت به این موضوع، محکم کنیم و این، یعنی نهادینه سازی باورهای درست و فرهنگ سازی دقیق. بنابراین، تهدید و اجبار، هیچ گاه به عنوان اولین راهکار، اثر بخش نخواهد بود.
این آیه، به پیامبر فرموده است که ابتدا، به زنان و دختران خود و بعد، به زنان مؤمن بگو که حجاب را رعایت کنند. یعنی، در امر به معروف، اول از خودی ها و نزدیکان شروع کنیم، سپس به سراغ دیگران برویم. همچنین در احکام الهی ، تفاوتی میان همسران و دختران پیامبر، با دیگر زنان وجود ندارد . احکام دینی، باید مورد توجه و استفاده ی همه قرار گیرد. (4)
هر پدیده ای، آثار و پیامدهایی را به دنبال خواهد داشت. حجاب نیز، به عنوان یک راهکار عملی، آثار فردی و اجتماعی مختلفی را به دنبال خواهد داشت.


۲۳ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۵۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
همتا دهقان

اسیــــــــــــــــــر آزاد

در جامعه‌ای که اصالت از آن " تولید و مصرف " و "مصرف و تولید" اقتصادی است، و عقل نیز جز اقتصاد چیزی نمی فهمد، زن نه به عنوان موجودی خیال انگیز ، مخاطب احساسات پاک ، معشوق عشقهای بسیار بزرگ، پیوند تقدس، مادر،آینه صادقی در برابر خویشتن راستین مرد؛ بلکه به عنوان کالایی اقتصادی است که به میزان جاذبه جنسی اش ، خرید و فروش می شود.

 

 

سرمایه داری زن را چنان ساخت که به دو کار آید:

یکی اینکه جامعه هنگام فراغت به سرنوشت اجتماعی و به استثمار شدنش نیندیشد و نپرسد چرا کار میکنم؟، چرا زندگی میکنیم؟، از طرف که و برای چه کسی اینهمه رنج میبریم؟

زن، به عنوان ابزار سرگرمی و به عنوان تنها موجودی که جنسیت دارد، به کار گرفته شد، تا نگذارد کارگر و کارمند و روشنفکر در لحظات فراغت، به اندیشه های ضد طبقاتی و سرمایه داری بپردازند، و به کار گرفته شد تاکه تمامی خلاء و حفره های زندگی اجتماعی را پر کند. و هنر به شدت دست به کار شد تا بر اساس سفارش سرمایه داری ، سرمایه هنر را -که همیشه زیبایی و روح و احساس و عشق بود- به «برهنگی» تبدیل کند . این است که میبینیم یکباره نقاشی، شعر، سینما، تئاتر، داستان، نمایشنامه بر محوربرهنگی به گردش در می آیند.

دیگر اینکه، سرمایه داری برای تشویق انسانها به مصرف بیشتر و برای اینکه خلق را به خود بیشتر نیازمند کند و مقدار مصرف و تولید را بالا ببرد، زن را فقط به عنوان موجودی که جنسیت دارد -و جز این هیچ، یعنی موجودی یک بعدی- به کار گرفت. در آگهی ها و تبلیغاتش نشاند ، تا ارزشها و حساسیتهای تازه ای بیافریند و نظرها را به مصارف تازه جلب کند و احساسات مصنوعی که لازم دارد در مردم بوجود آورد.

برهنگی به جای عشق نشست و زن این «اسیر محبوب» قرون وسطی ، به صورت یک «اسیر آزاد» قرون جدید درآمد.


منبع: عفاف و حجاب
۲۲ فروردين ۹۳ ، ۱۲:۰۳ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

قهرمان های چراغ خاموش

به این بُعدش کمتر توجه کرده بودم. شاید چون کمتر دیده بودم. این که چقدر در کنارمون هستن و دیدن نمیشن. هر کسی تو یه زندگی کاملاً عادی بدون این که لباس خاصی تنش باشه و شهره‏ی آفاق باشه می‏تونه یه قهرمان باشه. بدون هیچ کیا و بیایی. بدون هیچ پیاز داغ اضافهای. بدون هیچ پرده نویسی و پیش خونی!. بدون هیچ گزارشگر واحدِ مرکزی خبری!

همون دسته‏ای که چراغ خاموش میرن و چراغ خاموش میان. صورتشون رو با سیلی که نه، با دشنه سرخ نگه می‏دارن! همون زنی که قد و قامت جوونیش پی دویدن‏های روزگار آب رفته ، اما قد صبرش زیر نداری شوهر خم نشده. قهرمان کیه! اونی که تا خود اورست یه نفس بره!؟ یا کسی که ته دره‏ی کولکا رو دربیاره! شایدم به اونی می‏گن قهرمان که بتونه تو دل اقیانوس آرام تا خود گودال ماریانا پیش بره و برگرده

نه، اینا در برابر قهرمان ذهن من عددی نیستن. قهرمان داستان من یه زنه. یه زن که با یک خط در میون بیکاری و کارداری! شوهرش می‏سازه. هم اتاق خونهی به شدت قدیمی مادرشوهرشه! سه تا پسر دبستانی مث شاخ شمشاد بزرگ و تربیت کرده یکی از یکی دیگه آقاتر و صد البت عاقلتر. باید سر تعظیم فرو آورد. باید سیمرغ بلورین داد، باید لوح تقدیر بخشید، باید چهره ماندگار نامید. زنانی همچون  "آمنه"رو….

گاهی از خودم شاکی میشم مقابل همچین انسانهایی؛ همچین قهرمان‏هایی.


منبع:نارنجدونه

۱۷ فروردين ۹۳ ، ۲۱:۱۱ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

یاد داری فاطمه...؟

                 یاد دارم بعثت پیغمبر اسلام را                                   دوره دینداری و پیکار با اصنام را
                  سنگباران مسلمانان ز روی بام را                                سختی شعب ابی‌طالب در آن ایام را
                                           یاد داری فاطمه؟ گویا همین دیروز بود
 
                  یاد دارم هجرت و دل کندن از بیت خدا                    قبل رفتن بر مزار مادرت اشک تو را
                   قهر بود آن روزها یک خواب خوش با مرتضی          تا که برگرداندمت سالم به دست مصطفی
                                           یاد داری فاطمه؟ گویا همین دیروز بود
 
                  یاد داری مصطفی از امر حیّ کردگار                            نغمه «ناد علی» سر داد بین کارزار؟
                   جبرئیل آمد میان معرکه با این شعار:                          لا فتی إلّا علی لا سیف إلّا ذوالفقار
                                             یاد داری فاطمه؟ گویا همین دیروز بود
 
                   یاد داری که شبی با بی‌قراری آمدم                              سر به زیر انداخته، با شرمساری آمدم
                  ساده و با چشم چون ابر بهاری آمدم                           گونه‌های سرخ بهر خواستگاری آمدم
                                           یاد داری فاطمه؟ گویا همین دیروز بود
 
                  یاد داری لحظه شوق رسول‌الله را                                   تا نشانم داد آن شب، قرص روی ماه را؟
                  می‌شنیدی ضربه قلب ولی‌الله را                                     آمدی و من به دست باد دادم آه را
                                           یاد داری فاطمه؟ گویا همین دیروز بود
 
                   یاد داری سادگی زندگی با یکدگر؟                              روز میلاد حسن مادر شدی و من پدر
                   با حسین آرام شد دنیای ما از هر نظر                          داد حق بر من دو تا دختر دو زهرای دگر
                                          یاد داری فاطمه؟ گویا همین دیروز بود
 
                  یاد داری حج آخر، روز پیمان غدیر                               وحی منزل آمد از درگاه دادار قدیر
                  کای نبی دست علی خویش را بالا بگیر                          با همه اتمام حجت کن به بیعت با امیر؟
                                           یاد داری فاطمه؟ گویا همین دیروز بود
 
                   یاد داری تا پیمبر بود نه غم داشتیم                               نه سر موی سفید و نه قد خم داشتیم؟
                   بر تمام دردهای با عشق مرهم داشتیم                      صورتی چون گل، نفس‌های منظم داشتیم
                                            یاد داری فاطمه؟ گویا همین دیروز بود
 
                   یاد داری بر حسن قرآن که می‌آموختی                       همزمان بهر حسینت پیرهن می‌دوختی؟
                   آتشی در جان من با آه خود افروختی                         لیک خود در شعله‌های آتشِ در سوختی
                                            یاد داری فاطمه؟ گویا همین دیروز بود


sajjad-m.blog.ir
۱۵ فروردين ۹۳ ، ۱۰:۴۹ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

زن خانه

جوان‌تر که هستی آرمان‌ها و آرزوها برای خودت داری، درس بخوانم، کار کنم، ال کنم، بل کنم! رِ به رِ می‌روی پشت تریبون که من می‌خواهم ادامه تحصیل بدهم و به فلان جایگاه شغلی برسم. اینکه دو ساعت وقتت را در آشپزخانه بگذرانی و غذایی درست کنی که قائدتاً دوسه ساعت بعد دفع خواهد شد بنظرت احمقانه می‌آید. یک روز اگر توی خانه بنشینی فکر می‌کنی خیلی چیزها را از دست داده‌ای. پر از انرژی هستی، دوست داری ببینی، بشناسی، بگردی. می‌روی پشت تریبون که من زن‌خانه‌بشو نیستم.

اینها مال قبل کنکورت است. گفتم که، آمال و آرزوها برای خودت داری. کنکور اگرچه کمی سخت، اما بالاخره می‌گذرد و تو توی رشته مورد علاقه‌‌ات لیسانست را می‌گیری، بعد باز هم کنکور و می‌روی ارشد که به نقطه آرمانی‌ات نزدیک شوی. ارشد سخت‌تر از لیسانس اما بالاخره می‌گذرد. توی ارشد کار علمی و مقاله و مطالعه گسترده جانبی را هم چاشنی کارت می‌کنی، چون از اول دوست داشتی پیشرفت کنی و درس بخوانی و منزلت اجتماعی بالایی داشته باشی. تا الان هم خب موفق بوده‌ای. در طول این مدت هم خوب می‌چرخی تو جامعه‌ات و تجربه جمع می‌کنی، با آدم‌ها تعامل می‌کنی و ارتباطاتت را گسترده می‌کنی.

می‌خواهی بروی برای مقاطع بالاتر که حس می‌کنی یک چیزی ته دلت کم آمده. نمی دانی چیست اما هست. نگاه به «سن»ت می‌کنی و می‌فهمی بله وقتش است. کتاب‌های روانشناسی هم تأئید می کنند: «آدمی در هر دوره‌ای از زندگی‌اش نیازهایی دارد که در همان دوران خاص به سراغش می‌آید و باید برآورده شونددیگر خبری از حرف‌های پشت تریبونی‌ات نیست. حتی توی گوگل یواشکی سرچ می‌کنی: «طرز پخت باقالاقاتق»! از قیل و قال درس و دانشگاه و کار و جامعه خسته شده‌ای. دوست داری کمی زن باشی، زن خانه.

وسط بساط درس و مشق یک‌هو دلت می‌خواهد بروی در مطبخ (همان مکانی که در دوران کرکری‌خوانی‌ات لعن‌اش می‌کردی) و یک پیازداغ ترد و عسلی درست کنی. یاد مادربزرگت می‌افتی و هوس می‌کنی اشکنه و آش رشته با پیازداغ فراوان باربگذاری.

دلت می خواهد یک سفره بیاندازی از این وراتاق تا آن‌ور اتاق و هنرنمایی‌ات را به نمایش بگذاری. کمی که قرتی باشی دوست داری تارت و ترامیسو و میلک‌شیک درست کنی. دوست داری مثل جادوگر سیندرلا، عصای جادویی‌ات را بزنی و خودت را زیبا کنی، دلبری کنی.

دوست داری یک خانواده را دور سفره رنگینت جمع کنی، حتی به قیمت چند ساعت توی آشپزخانه بودن. حس می‌کنی اینطوری شیرازه یک خانواده‌ای.

عجیب‌تر اینکه دلت هوای داشتن بچه می‌کند. همان کار پرمشغله و پردغدغه‌ی سخت. یک کودک ناتوان و معصوم را انداخته‌اند توی دامنت و گفته‌اند بگیر بزرگش کن و از این دنیای پرمخاطره و ناشناخته که هر ثانیه درحال تغییر است، او را به سلامت بگذران. باید طوری بزرگش کنی که وسط این همه بی‌راهه و خطر و زشتی و پلیدی حداقل غرق نشود. اوه، مادری وحشتناک است.

من فکر می‌کنم ما زن‌ها هرچقدر هم که مادام کوری باشیم به این مرحله‌ها می‌رسیم. اصلاً مگر از همان اولش نمی‌خواستی روحت را کامل کنی، سطحی و بی‌مایه نباشی. تکامل مگر مدنظرت نبود؟ اینها هم یکی از فاکتورهای تکامل است.

زن خانه بودن. عزیزانت را به زیبایی و مزه‌های عالی دعوت کردن. گرم کردن یک خانه، وسط این دنیای بی‌رحم مدرن، با آبگوشت بزباش و سنگل و سبزی‌خوردن تازه، یاد خانه‌باصفای مادربزرگ را زنده کردن، سفر به دنیای سنتی پاک.

حس پرورش یک کودک، درآغوش گرفتن و بوسیدنش، مادرش بودن. باهاش بازی کردن و خندیدن‌های‌ازته‌دلِ کودکانه.

هرچقدر می‌خواهی درس بخوان، قد بکش، عاقل شو، بالا برو، راه و چاه‌ها را بشناس و کامل شو. زن باش، زن کامل. زن دانشگاه، زن جامعه، زن علم و خرد و شاید از همه قشنگ‌تر و لطیف‌تر زن خانه.


منبع: چــــــارقد

۱۵ فروردين ۹۳ ، ۱۰:۱۳ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

از حیاط خانه دیروزی تا مهدکودک امروزی

دلم تنگه ,واسه اون روزا... اون روزایی که دنیام به سادگی خاله بازی با دوستام بود دور هم جمع می شدیم وبازی شروع می شد. صبح ها  با کلی ناز از خواب بیدار می شدیم بعدازظهرهای تابستون که خواب نداشتیم تو حیاط می نشستیم و با مامان نقاشی می کشیدیم ،به باغچه ها اب می دادیم و کلی آب بازی می کردیم .گرگم به هوا ,بالا بلندی ,هفت سنگ ,وسطی  یادش بخیر .توی همین بازی های کودکانه بزرگ شدیم و رسم زندگی رو از مادرانمون یاد گرفتیم ماها واقعا تو بچگیمون، بچه بودیم، دغدغه ی بزرگتر ها کاری به ما و بچگی کردنمون نداشت هر چند بعضی وقت ها باباها به خاطر مشغله هاشون حوصلمون رو نداشتند اما مامان ها واقعا مامان بودند

اما الان دلم واسه بچه های امروزی می گیره  از اون لحظه ای که چشم به این دنیا باز می کنند درگیر دغدغه های بابا ومامانن. مهد کودک، به عنوان مکانی آموزشی چاره تنهایی کودکان شده. تاسف بارتر آنکه در برخی از این مکان ها، بازی های کودکانه و جمعی جای خود را به رقص داده، شعرهای پارسی جای خود را به شعرهای انگلیسی داده که نه تنها برای کودکان بلکه برای بزرگترها هم هیچ معنا و مفهومی ندارد. صبح کله سحر بچه های بیچاره رو بیدار میکنن و به مهد می برن تا  باباها ومامان ها بتونند با خیال راحت مراحل عالیه تحصیلات و اشتغالشون رو طی کنند!!

نمی دونم واقعا داریم به کجا میریم روزگاری کار می کردن و پول در میاوردن که اسایش داشته باشن  اما الان ما تمام اسایش خود و بچه هامون رو تباه میکنیم تا فقط پول در بیاریم  اینقدر مصرف زدگی و تجمل گرایی در ما  نفوذ کرده که اصل زندگیمون رو فراموش کردیم وحتی خودمون رو هم گم کردیم. و در این میان من فقط دلواپس بچه هایم...

۱۲ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

دوست اهل بیت

سلطان محمود غلام سیاهی به نام ایاز داشت که خیلی شیفته وعلاقمند به او بود.سلطان سالی یک بارمهمانی خاصی برگزار می کردکه فقط مقامات عالی کشوری ولشکری حضور داشتندودر پایان مهمانی هم به هر یک اجازه می داد چیزی از سلطان بخواهند وهمانجا دستور می داد خواسته اش را به او بدهند.یک سال که این مهمانی را برگزار کرد ودر پایان،هر یک از مقامات چیزی از قبیل پول وطلاوجواهر وباغ وزمین مزروعی وگله ی اسب وگاو وگوسفند از سلطان خواستند،در اخر نوبت به ایاز رسید که کنار دست سلطان نشسته بود.

همه چشم دوخته بودند که ایاز با توجه به اینکه می داند سلطان تا چه حد به او علاقمند است،چه چیزی از او خواهد خواست.سلطان رو به ایاز کرد وگفت:خوب،تو بگو چه میخواهی؟ایاز سرش را پایین انداخت و بعد از لحظه ای دستش را روی شانه ی سلطان گذاشت،یعنی من خودت را میخواهم.همه تو را برای نعمت ها وهدایایت میخواستند،ولی من خود تو را میخواهم.((دوست اهل بیت(علیه السلام)خدا واولیائش را برای خودشان می خواهند،نه برای نعمت ها وعطاهایش))

۱۱ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محدثه پیام

انتخاب با لحاظ کردن منفعت ملی ...

عروس خانمی که دو هفته قبل به خانه بخت رفت همه وسایل جهیزیه اش ایرانی بود به جز چند قلم مثل آرکوپال، تُستِر و اتو که مادرش قبلا خریده بود. نه اینکه پدرش وضعیت مالی خوبی نداشته باشد، بلکه اگر اراده می کرد هرچه می خواست می توانست بهترینش را بخرد و با خودش به زندگی جدیدش ببرد. و نه اینکه اقوام و خویشانش همه جهیزیه ایرانی برده بودند بلکه برعکس همین تازگی، دخترخاله اش که کمی زودتر از او ازدواج کرده بود و با هم مثل دو خواهر صمیمی بوده و هستند بیشتر وسایلش خارجی  درجه یک بود.

اما با شوهرش که دانشجوی دوره دکتری فلسفه است به تفاهم رسیده بودند که خانه شان را با وسایل ایرانی پر و تزیین کنند. همه چیز هم خریده بودند، ایرانی ِجنس خوب.

با این کار هم سرمشقی شدند برای سایر جوانهای فامیل و دوست و آشنا، هم کمکی شدند به چرخیدن کارخانه های ایرانی و در کنار آن زندگی خانواده کارگران ایرانی. خلاصه بدون هیچ ادعا و شعاری با اعتماد به نفس کامل فرهنگ سازی کردند.

یادم می آید یکی از اقوام که دو سال قبل سر خانه و زندگیش رفت بعد از یکی دوبار تذکر شوهرش درمورد اینکه تا می تواند اجناس ایرانی بخرد ناراحت شده و گریه کرده بود که مگر من فقیرم که جنس ایرانی بخرم!

شجاعت می خوهد چنین کاری در زمانه ای که خرید وسایل خارجی و مارک دار پز خیلی ها شده، حتی کسانی که از نظر مالی ضعیف ترند.

سه شنبه که بیاید دو هفته از پیوندشان می گذرد. روز 22بهمن، شبش رفتند سر خانه و زندگی شان.

دور و برمان را که نگاه کنیم می بینیم گاهی وقت ها «به عمل کار برآید به سخن دانی نیست!»


      منبع: زندگی روزمره توی حوض کوچک آب
۰۹ فروردين ۹۳ ، ۲۰:۳۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

من خواهر شما نیستم!

موتورم توقیف شده بود و اعصابم خرد،اخه چند روزی بود دنبال ازاد کردن موتورم بودم.خسته رفتم کنار خیابون دیدم خانمی با لباس نگفتنی کنار تلفن کارتی ایستاده.راستش خجالت کشیدم جلوتر برم.اطرافش هم عده ای پسر جوون ایستاده و نگاهش می کردن.با خودم گفتم چه رویی داره. سر ظهر با این لباس کنار خیابون از نگاه اینا هم خجالت نمی کشه...

پسرا وقتی منو دیدن رفتن. به خودم جرات دادم و رفتم نزدیک ترگفتم:خواهر...برگشت نگاهی به سر و رویم کرد و گفت:من خواهر تو نیستم. گفتم خب چی صدات کنم! روش رو برگردوند و گفت:برید وضع خودتون رو درست کنید اقتصاد مملکت رو درست کنید. نمی دونم حرفاش چه ربطی داشت.اخه حجاب چیکار به سیاست و اقتصاد داره. حجاب رو خدا گفته نه سیاستمدارا و...خلاصه از خیرش گذشتم و اصلا من نمی خواستم بگم خواهر حجابت رو رعایت کن. می خواستم بگم کارت تلفنت رو به من بده یه زنگ ضروری دارم بزنم که کلی نق شنیدم.

۰۹ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۰۹ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

حیا

بی حیایی بود که سبب شد عمر در ان کوچه ی باریک جلوی دختر پیامبر را بگیرد،به نحوی که حضرت(علیها السلام)نه راه پیش داشتند ونه راه بازگشت واوآن جسارت را مرتکب شود.

امیدوارم چنان حیا داشته باشی که حتی یک پرنده را هم رنجش ندهی وتند راه نروی که پرنده هایی که روی زمین نشسته اند،بترسند.یک رفیق اهل لرستان داشتم که به من می گفت:خدا من را نبخشیده است والا چرا وقتی راه می روم،پرنده هایی که روی زمین نشسته اند،می ترسند ومی پرند؟من که قصد اذیت آنها را ندارم.

                                                                از کتاب مصباح الهدی

۰۹ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۴۴ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محدثه پیام

مرنج ومرنجان

نقل می کنند شخصی خدمت مرحوم آیت الله نخودکی اصفهانی، رضوان الله تعالی و برکاته و سلامه علیه، می رسد و از این بزرگوار درخواست نصیحت می نماید. مرحوم نخودکی می فرماید:"مرنج و مرنجان!" سوال کننده مقداری به فکر فرو می رود و می پرسد که نرنجاندن دیگران کاری است راحت تر از اینکه خود آدم نرنجد. بالاخره انسان تمام سعی و تلاش خود را به کار می گیرد تا کسی را نرنجاند و آزرده خاطر نسازد، اما چگونه می شود که نرنجید. زیرا هر کاری بکنیم بالاخره بی حرمتی ها، توهین ها، حساب نکردن ها، به شمار نیاوردن ها و غیره و غیره انسان را می رنجاند. درمان و چاره ی این کار چیست؟

مرحوم نخودکی اصفهانی که از اولیاء الهی، عارف بالله العظیم، سالک سلک طریقت، واصل وصل وصال، صاحب شهد و شهود، بینای برزخی و کامل کمالات معنوی و عرفانی بوده است می فرماید که چاره ی کار در به حساب نیاوردن خود است که انسان خود را کسی نشمارد که به او بر بخورد و موجبات کم توقعی اش پیش آید

۰۷ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۲ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محدثه پیام

شهادت آمر به معروف علی خلیلی

رگ‌های گردن ناهیان منکر، چه راحت زده می‌شود!


کم‌کم دارد برایمان عادی می‌شود زده شدن رگ‌های سر و گردن آنهایی که در برابر فساد و فحشای خیابانی، به حکم خدا و قرآن سکوت نمی‌کنند!

25 تیر ماه سال 1390 حادثه‌ای دردناک در یکی از محلات شرق تهران رقم خورد.

در این حادثه جوان 19 ساله‌ای به نام علی خلیلی در حین بازگشت از هیئت در حالی که همراه چند نفر از شاگردان یک مدرسه بود که 5-6نفر مرد در حال اذیت کردن دو خانم بودند ومی خواستند به زور آنها را سوار ماشینشان کنند که شهید علی خلیلی از موتور پیاده شد تا به آنها تذکر بدهد ولی باآنها گلاویز شد ومورد ضرب وشتم قرار گرفت. شهید خلیلی توسط یک نفر از افراد شرور منطقه از ناحیه گردن و قسمت شاهرگ دچار جراحت شد و بیش از 15 دقیقه در خون خود می‌غلتید. تأسف‌انگیزتر آن‌که، خودروهای عبوری در حالی که از روی خون این طلبه 19 ساله که بر روی زمین جاری شده بود می‌گذشتند، حاضر به رساندن وی به بیمارستان نشدند.

در این حادثه 14تا از مراکز اورژانس بیمارستانی از پذیرش علی خلیلی امتناع کردند تا اینکه یکی از بیمارستان‌های خصوصی در ازای واریز مبلغ 6 میلیون تومان حاضر به پذیرش وی شد. این در حالی است که طبق قانون، تمام بیمارستان‌های دولتی و خصوصی موظفند تحت هر شرایطی بدون درخواست وجه، بیماران اورژانسی را پذیرش کنند.

سرانجام علی خلیلی که به دلیل شدت خونریزی به حالت اغما رفته بود بستری شد اما پزشکان امید زیادی به مداوای وی نداشتند.علی بعد از یک هفته به هوش آمد اما بعدها در اثر همین ضایعه وارد شده دو بار سکته کرد.

وی بهمن ماه امسال نیز مجدداً در بیمارستان بستری شد و پس از یک ماه به خانه منتقل شد اما سرانجام یکشنبه 3 فروردین 1393و در بیمارستان بعثت دعوت حق را لبیک گفته و جان به جان آفرین تسلیم کرد و به دیدار اباعبدالله الحسین و یارانش شتافت.

علی می گفت:هیچ کس پشت آدم نیست! من به عشق لبخند حضرت آقا رفتم و این کار را کردم.این را جوانی 21 ساله، با دردی سرشار از بی مهری برخی مسئولین و جامعه از عمق قلبش میگفت. جوانی که طعم گس آهن آب دیده قمه را تا شاهرگ گردن و تارهای صوتی اش احساس کرده بود. همان جوانی که می‌گفت من اسم این کارم را دفاع از ناموس میگذارم!

علی خلیلی طلبه جوانی که برای دفاع از چند زن به کمکشان رفته بود و مضروب شده بود. همانی که 14بیمارستان او را برای درمان قبول نکردند و بعد از سکته مغزی و در کما رفتن خداوند به او جانی دوباره داد تا 2 سال دیگر چشم در چشم مردم شهر راه برود تا شاید کسی خجالت بکشد! اما....

ضاربان یا الان دیگر باید گفت قاتلانش آزاد اند و او بعد از 2سال گرفتاری به فیض شهادت نایل شد.

                                         
۰۴ فروردين ۹۳ ، ۱۶:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محدثه پیام

از پر حرفی زنانه تا بی تفاوتی مردانه...

حالا دارم فکر می کنم که چرا ما زن ها متهمیم به حراف بودن؟ چرا تا میایم دو کلمه حرف بزنیم حتی با خودمون  میگن که وای این خانم ها دوباره شروع کردن؟راستی واقعا ما زیاد حرف می زنیم ؟ من اینجوری فکر می کنم که  اره ما زیاد حرف می زنیم چون هیچ وقت حرف دلمون رو نمی زنیم حالا دلیلشو نمی دونم  اما برای گفتن یک موضوع ساده هزار تا مقدمه می چینیم  و از هر دری می گیم اما باز هم تو گفتن حرف اخر یه جورایی کم میاریم همیشه خواستیم که از روی همین مقدمه ها حرفمون رو بفهمند اما متاسفانه چون اقایون درست بر عکس ما یه راست میرن سر موضوع اصلی و بدون هیچ مقدمه و موخره ای ته حرفشون رو می زنند هیچ وقت ما رو نمی فهمند و حتی حاضر نیستند یک ذره به خودشون زحمت بدن که بفهمن.

دیگه کم کم داره هوا تاریک میشه که میرسی خونه از صبح بیرون بودی با هزار تا اتفاقات عجیب و غریب  هزار تا حرف توی دلت هست  می ری ودر اتاق رو باز می کنی  تا با داداشت حرف بزنی . میری کنارشو شروع می کنی به حرف زدن از اینکه حالا از صبح چه اتفاقاتی برات افتاده نمی دونم چرا اما در  خوش بینانه ترین حالت کله ای تکون میده و میگه اینایی که گفتی به من چه!!؟ یه نگاه به خودت می کنی ویه نگاه به اون و هی  پیش خودت حساب کتاب می کنی که زورم میرسه با دستام خفش کنم یا نه  که متاسفانه هر چی فکر میکنی می بینی  که نه نمیشه توی همین تفکرات هستی که بلند میشی و  میگی لعنت به من که دیگه با تو حرف بزنم  اون هم با کمال خونسردی  دوباره کله ای تکون میده و میگه لعــــــــنت!!!  یه وقتایی فکر میکنم که خدا تو دل این اقایون به جای قلب سنگ کار گذاشته  موجوداتی بی تفاوت  و بی احساس. مدار درکشون هم که فکر کنم کلا سوخته! حالا فکر کن که اگه قرار بود ما بچه ها به دست  باباها بزرگ شیم چی میشد؟  هرچند پیش خودم میگم خدا چی فکر کرده که این موجودات رو خلق کرده اما بازم باید گفت خدایا دمت گرم که حداقل فهمیدی ما نباید زیر دست اونها بزرگ بشیم !!فکر کن بچه ی بیچاره داره از گریه خودشو خفه می کنه اقاهه در حالی که داره روزنامشو میخونه تنها عکس العملی که نشون میده اینه که  به اندازه یک سانتی متر روزنامشو میاره پایین و نگاه مبهوتی به بچهه میکنه و میگه  دوباره چت شد؟ وحالا تا صبح هم  فکر کنه  بازم نمیفهمه !  حالا شنیده بودیم که اقایون مغزشون کشش نداره بیشتر از یه موضوع رو درک کنه  ولی انصافا فکر نمی کردم دیگه تا این حد!!حالا شما قضاوت کن پرحرفی  ما مسخره است یا کلا ذات اقایون...!؟

۲۵ اسفند ۹۲ ، ۱۱:۲۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

در غم مادر

           ما بی خیال حرمت مادر نمی شویم    هرگز جدا ز دامن حیدر  نمی شویم

 

این روزها غصه دار غم مادریم مادری که رفت تا یادمان باشد با چه قیمتی  ولایت به دست ما رسیده .

مگر نبود سیده نسا عالمین؟مگر نبود پاره تن رسول خدا؟ پس چه شد شما را ای مردمان مدینه؟؟

شرم باد بر شما که با دختر رسالت کاری کردید که گفت  شکیبایی می کنم همچون خنجر در گلو  ونیزه بر شکم...

چه شده بود شما را ای امت رسول الله که خنجر در گلوی دخترش فرو کردید؟ ای مدینه مگر بر سر مردانت چه امده بود که ناموس خدا  یکه و تنها  به کوچه ها امد تا ولی خدا تنها نماند؟ کجا بودند مردان تو ان زمان که در خانه مادر سادات را به اتش کشیدند؟

ننگ بر شما نامردمان روزگار که با تنها یادگار رسول خدا  کاری کردید که  بعد از هزار و چهارصد سال هنوز داغش جگر مان را می سوزاند.

 حال ما هستیم  با داغی بر سینه  منتظریم که منتقمش بیاید تا بلکه با پیدا کردن نشانه ای از مادر کمی ارام بگیریم  و باشد که  ان روز سرمان را بالا بگیریم و بگوییم که   ای مادر  ما بر سر عهد تو ماندیم و  درس ولایت را به خوبی  اموختیم و نگذاشتیم  ولیمان تنها بماند.

۲۳ اسفند ۹۲ ، ۱۱:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

دارا و سارا...

Bottom of Form

هنگام جنگ دادیم صدها هزار دارا                                  شد کوچه های ایران مشکین ز اشک سارا

سارا لباس پوشید ، با جبه ها اجین شد                                   در فکه و شلمچه ، دارا به روی مین شد

چندین هزار دارا ، بسته به سر سربند                                    یا تکه تکه گشتند یا که اسیر و در بند

سارای دیگری در مهران شده شهیده                                 دارا کجاست ؟ او در ، اروند آرمیده

دوخته هزار سارا چشمی به حلقه ی در                                از یک طرف و دیگر چشمی ز خون دل ، تر

سارا سوال می کرد،دارا کجاست اکنون؟                           دیدن شعله ها را در سنگرش به مجنون

خون گلوی دارا آب حیات دین است                                  روحش به عرش جسمش ، مفقود در زمین است

در آن زمانه رفتند صد ها هزار دارا                                     در این زمانه گشتند ده ها هزار دارا

هنگام جنگ دارا گشته اسیر و در بند                                 دارای این زمان با بنزش رود به دربند

دارای آن زمانه بی سر درون کرخه                                     سارای این زمانه در کوچه با دوچرخه

در آن زمانه سارا با جبه ها اجین شد                                   در این زمانه ناگه ، چادر« لباس جین» شد

با چفیه ای که گلگون از خون صد چو داراست                   سارا ، خود از برای ، جلب نظر بیاراست

آن مقنعه ور افتاد جایش فوکل در آمد                               سارا به قول دشمن از املی در آمد

دارا و گوشواره ، حقا که شرم دارد !                                   در دست هایش امروز او بند چرم دارد

با خون و چنگ و دندان دشمن زخانه راندیم                      اما به ماهواره تا خانه اش کشاندیم

یا رب تو شاهدی بر اعمالمان یکایک                                  بدم المظلوم یا الله ، عجل فرجه ولیک

جای شهید اسم خواننده روی دیوار                                     آن ها به جبهه رفتند ، اینها شدند طلبکار!!!

                                                                                          ابوالفضل سپهر

۱۶ اسفند ۹۲ ، ۱۳:۵۵ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

دلتنگی های من

ای کاش می تونستم حداقل به خودم اعتماد کنم و اینقدر خودم رو درگیر مسائلی که هیچ جایی در زندگیم ندارند نکنم نمی دونم چرا؟ ولی این روزا زیاد دلگیر میشم خیلی زود بهم برمی خوره کوچک ترین موضوعی که در بیرون خونه برام اتفاق میفته میتونه تا چند وقت منو درگیر خودش کنه و ارامش روح و روانم رو بگیره

اوایل  فکر می کردم این یه مشکلیه که من دارم و خیلی نسبت به همه چیز حساسم اما وقتی به دوستان اطراف خودم نگاه می کنم می بینم اونها هم یه جورایی مثل منند وقتی دوستم اخر شب بهم پیام میده و از موضوع کوچکی که دو روز پیش اتفاق افتاده بود برام میگه و میخواد که باهاش همدردی کنم اینو می فهمم وقتی تو خوابگاه پیش دوستان میرم و می بینم که از کوچک ترین موضوعی که حتی به نظر خود من هم مسخره است با جزئیات تمام با هم حرف می زنند متوجه میشم که نه مشکل از من نیست یه جای دیگه کار میلنگه

 اصولا ما دخترها روحیمون اینجوریه حساس به همه چیز و نگران از هر حادثه کوچکی اینقدر بی دلیل خودمون رو درگیر جامعه کردیم که دیگه حالی برای خود بودن نداریم

حالا می فهمم که چرا ما دخترای امروزی اینقدر بهانه گیر و بی حوصله شده ایم چرا دیگه وقتی به خونه می رسیم نه حوصله بابا و مامان  رو داریم نه حتی حال بازی کردن  با داداش کوچیکمون رو اینقدر در این اجتماع پرتلاطم خودمان را غرق کرده ایم که حسرت یک لحظه ارامش را داریم حسرت یک لحظه خود بودن بدون اینکه جامعه ودیگران چه تصوری از ما می کنند

 این روزها دلم می خواهد در خانه بنشینم و فارغ از هر موضوعی بشوم دخترخانه پای درد دل های مادرم بنشینم و با آرامش به حرف هاش گوش بدم این روزا زیاد یاد حرف های حاج اقای مسجدمون می افتم یاد حدیثی که از بانوی دوعالم حضرت زهرا سلام الله علیها می گفت که نزدیک ترین حالت زن به خدا،زمانی است که در خانه خود باشد ومن ان روز با تمام جهالتم به این سخن خندیدم  انقدر تفکرات شوم جامعه ام مرا پر کرده بود که حاظر نبودم حتی لحظه ای پیش خودم فکر کنم  اما این روزها زیاد به خونه فکر می کنم جایی که می تونم خود خودم باشم و حداقل به ادم هایی فکر کنم که جایی در زندگی من  دارند.  نمی خوام از خونه نشینی حرف بزنم  از گوشه گیری وخود را به نفهمیدن زدن و بگم که هر اتفاقی در جامعه میفته به من مربوط نیست نه همین بانوی دوعالم به وقت نیازش با تمام صلابت و ابهتش یک تنه به مسجد می رود و جلوی تمام نامردان روزگارش خطبه ای می خواند که مهر سکوت بر دهان تمام ان گستاخان می خورد

  ای کاش ما هم یاد بگیریم از مادرمان که به وقتش در جامعه مان باشیم انقدر باشیم که مهر خاموشی بر تمام نامردمان روزگارمان بزنیم اما خودمون رو گول نزنیم به حضور هایی که فقط باعث بازیچه شدنمون میشن و تمام ارامشمون رو بدون هیچ دلیلی می گیرند.

 به نشستن پشت میز منشی گری به کلاه سر گذاشتن و به معدن رفتن به پشت تریلی نشستن و در بیابان رانندگی کردن  که اره منم حالا در جامعه حضور دارم بیایم یکم به خودمون بیایم و نذاریم جامعه با همه رنگ و لعابش ما رو بازیچه خودش کنه بیایم خودمون باشیم و بفهمیم حضور یک زن در جامعه یعنی چی و از مادرمون یاد بگیریم که هر زن باهر حضورش در جامعه می تواند تاثیری بر عالم بگذارد که تمام مردان را به سکوت و احترام وادارد.

۱۲ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۴۰ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

از دیار آزادی

سخنان جالب بانوی تازه مسلمان آلمانی  خانم مریم فاضلی(ورونیکا) پیرامون حجاب و آزادی:

بچه های اینجا خیلی از چیزهای بی مورد،آرامش کاذب می گیرند.بین انها که میروم دائم از من می پرسند این حجاب محدودیت نیست؟یا به من می گویند آزادی اینجا نیست بلکه انجاست.می گویم فکر می کنید در آلمان آزادی هست؟چطور می شود آنجا آزادی باشددرحالی که تمام حقیقت را به مردم نمی گویند.

آزادی در صورتی معنا پیدا می کند که شخص تمام واقعیت را بداندوبعد خودش تصمیم بگیرد.به طور مثال اگر مردم خبر از آخرت ندارندچگونه می توانند راه خودشان را با آزادی انتخاب کنند؟وهمچنین به آنها می گویم این حجاب محدودیت نیست من با احکام مشکلی ندارم ،جنگ ندارم اطمینان دارم که این احکام مرا سالم نگه می دارد مثل دارو می ماند من این را تجربه کرده ام چون من اول خودم را بیمار کردم و احکام برای من دوا بود مثل دعای کمیل که می گویی"یا من اسمه دوا و ذکره شفا" واقعیت این است ومن این را درک کردم

از درک حریم محرم نا محرم به درک معنویت دین اسلام رسیدم  و این برای رشد من و معرفت پیدا کردنم بسیار مهم بود یعنی اگر می خواهی وارد معنویت شیعی دین اسلام شوی باید این را رعایت کنی وگرنه درک نمی کنی.مرحوم ایت الله مجتهدی تهرانی می گفتند:نزدیک ترین حالت بنده به خدا انجایی بوده که حضرت زهرا سلام الله علیها جلوی یک نابینا حجاب گذاشتند.این را برای خدا انجام داده و خودش.

اگر من حجاب می کنم برای خداست و خودم پس این محدودیت برای من نیست و میتوانم روحم را پرواز بدهم وخودم را پرورش بدهم ومی توانم این طوری به خدا نزدیک تر شوم ولی وقتی این معنویت را نداری مدام بهانه می گیری که گرم است و سخت.اما وقتی شیرینی ولذت معنویت ان را درک کنی دیگر دنبال این نیستی که بگردی و بهانه پیداکنی ودیگر حجاب و روزه گرفتن در گرما سخت نیست و شیرین هم هست.

                                         خانم ورونیکا

۰۸ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

مسیرتکامل زن

من معتقدم در وجود و ذات زن ارزش‌هایی نهفته است که مردان به کلی از آن بی‌بهره‌اند و معتقدم که مسیر تکامل زن، انحراف از مسیر زن بودن و ورود به جاده‌ی مردان نیست. کمال زن به این نیست که پشت تریلی و تراکتور بنشیند، هم‌زمان چند همسر اختیار کند، به شوهرش نفقه بدهد، تکفل و سرپرستی همسرش را بر عهده بگیرد و بالاخره تلاش کند که پا جای پای مردان بگذارد. این برای زن کمال نیست. اگرچه بسیاری از مجلات فمنیستی این‌جا و دنیا و برخی از مسئولین ما از سر جهالت یا غرب‌زدگی به دنبال این معنا باشند. مسیر تکامل زن، مسیری است که خداوند متعال برای زن ترسیم کرده‌است و در اوج قله‌ی دست نیافتنی آن، حضرت زهرا سلام الله علیها- را نشانده‌است.

این‌که ظلم و تعدی به برخی از زنان کشور بهانه شود برای از هم پاشیدن بنیان خانواده و دامن زدن به آمار روزافزون طلاق و تأسی از شیوه‌های بدفرجام و نامحمود غرب، از دیدگاه من محکوم است.


گزیده‌ای از کتاب “رزیتا خاتون” نوشته‌ی سیدمهدی شجاعی

۰۱ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محدثه پیام

ویــــــروس

من و تنی چند از دوستانم به اتهام شلیک به سوی فرزندانمان دستگیر شده ایم.این واقعیت است ولی همۀ واقعیت این نیست ما نگران فرزندانمان بودیم،از ابتلایشان به بیماری وحشت داشتیم، ولی هرگز قصد کشتنشان را نداشتیم

از همان ابتدا هیچ کس حضور خوکها را در شهر جدی نگرفت.ولی ما اعلام خطر کردیم وقتی سر و کله اولین خوک در شهر پیدا شد،عده ای هورا کشیدند،عده ای فقط تعجب کردند و عده ای هم از سر تأسف،سر تکان دادند.اولین خوک ابتدا با ترس و لرز،از میان خیابانها و کوچه ها گذشت.به بعضی ازخانه ها سرک کشید و عده ای از بچه ها را دور خود جمع کرد.آنها از اینکه حیوانی را این قدر در دسترس می دیدند،خوشحال بودند.آنها که از حضور خوکها استقبال می کردند،توجیهشان این بود که بچه های به این وسیله،سرگرم می شوند وبهتر از این است که به کارهای ناشایست بپردازند

و وقتی ما فریاد زدیم که سرگرمی به چه قیمتی و بدتر از این ممکن است چه بشود؟پاسخ شنیدیم که موانست بچه ها با خوکها،آگاهیشان را نسبت به جانوران افزایش می دهد و متهم شدیم که با توسعه علم ومعرفت و جانور شناسی مخالفیم

عده ای می گفتند:این اتفاقی است که در همۀ شهرهای دیگر هم افتاده و همین نشان می دهد که نباید خیلی احساس نگرانی کرد. ما در مقابل این استدلال سخیف گریه کردیم و در میان گریه پرسیدیم شیوع یک آفت چگونه می تواند بر حقانیت آن دلالت کند؟و پاسخی نشنیدیم

بعد از چند صباح که بچه ها کاملاً به خوکها عادت کردند،سروکله صاحبان خوکها پیدا شد.آنها برای اینکه بچه ها بتوانند همچنان با خوکها بازی کنند،مطالبۀ پول بچه هایی که وضعیت مالی خوب نداشتند،به هر کاری تن دادند تا بتوانند هزینۀ خود را تأمین کنند

ما همچنان فریاد می زدیم و اعتراض می کردیم،اما صدایمان به جایی نمی رسید

در پی فریادها و اعتراض های ما،عده ای فقط به این نتیجه رسیدند که بر علیه خوکها بیانیه ای صادر کنند وحضور روزافزونشان را محکوم سازند

هنوز چند ماهی از حضور خوکها در شهر نگذشته بود که ویروس خوکی در میان بچه های شهر شایع شدو این همان چیزی بود که ما در شهرهای دیگر دیده بودیم و این همان چیزی بود که ما هشدارش را می دادیم

دخترها به محض ابتلاء به ویروس خوکی،ناگهان لباسهایشان را می کندند و در خیابانهای اصلی شهر و درمیان پارکها می دویدندپسرها با ابتلاء به این بیماری،درست مثل خوکها،در خیابانها و در ملاء عام و حتی بر سر چهارراهها بی سرسوزنی شرم و حیا،قضاء حاجت می کردند.هیچ کس برای پیشگیری اقدامی نکرده بود،هیچ کس برای درمان هم اقدامی نکرد

مردم آنچنان درگیر گذران زندگی و معیشت شده بودند که به هیچ چیز جز تنظیم خرج و دخل فکر نمی کردند3ما به خوکداران اعلام جنگ کردیم.ما اگرچه امید به پیروزی نداشتیم، اگرچه می دانستیم که در قدرت و قوا نابرابریم،صرفاً بر اساس انجام وظیفه،اعلان جنگ کردیم.و این در حالی بود که همگان با دلایل محکم ما رابر حذر می داشتند:

-دشمن از شما بسیار قویتر است

-دشمن از بیرون حمایت می شود

-دشمن ریشه اش را در شهر محکم کرده است

-دشمن فرزندان بسیاری از مقامات شهر را آلوده خود کرده است

-با کدام سلاح؟

-شکست قطعی است

-اصلاً برای چه؟زندگیتان را بکنید

-با شاخ گاو درنیفتید

این استدلالها نه تنها دست و پایمان را سست نمی کرد که عزم و اراده مان را قویتر می ساخت. در یک صبح سرد زمستانی هر چه سلاح داشتیم،برداشتیم و به مقر خوکداران یورش بردیم.با اولین شلیکها،از مقر دشمن صدای نالۀ آشنا شنیدیم.دست از شلیک کشیدیم و نزدیکتر شدیم.صدا از سنگرهای دشمن برمی خاست.گونیهایی که دشمن دورتادور خود و تا ارتفاع بلند چیده بود، پشت سر آنها سنگر گرفته بود.اشتباه نمی کردیم.صدا،صدای آشنا بود. دشمن دور تا دور خود،سنگری از آدم چیده بود.و آن آدمها فرزندان خود ما بودند.و ما ماندیم 31

ماندیم با دشمنی که برای خود از بچه های ما سنگر ساخته بوداگر همچنان شلیک میکردیم، فرزندانمان را کشته بودیم و اگر نمی کردیم باید باز شاهد مرگ تدریجی.فرزندانمان می شدیم. بغرنج ترین مسأله زندگیمان بوداما پیش از آنکه گامی در جهت حمل این معمای سترگ برداریم، دستگیر و روانه دادگاه شدیم

اکنون__ما به جرم شلیک به سوی فرزندانمان محکوم شده ایم.این واقعیت است ولی همۀ واقعیت این نیست.

۳۰ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محدثه پیام

راز دریا

                                     راز دریا

دریا با آنکه عمیق است اما امواجی را که در سطحش هستند سرکوب نمی کند بلکه اجازه میدهد به ساحل برسند.تو هم مثل دریا امواج سطحی وزودگذر زندگی ات را به سمت بهترینها هدایت کن.دریا هم سطح دارد وهم عمق...راز دریا در نگه داشتن تعادل بین اینهاست !تو هم این تعادل را حفظ کن تا سالم به مقصد برسی !در عین حالی که به سلامت بدن فکرمیکنی به دنبال سلامت جان هم باش !

مثل دریا پر باش از بیکرانگی ،اجازه بده تا رودخانه های معرفت در تو بریزند،تا تمام نشدنی باشی.تا هرگز تمام نشوی!مثل دریا پر از تلاطم باش و از سکون بپرهیز.از تند باد حوادث بیم نداشته باش! مگذارکه مرداب شوی !مثل دریا ثروتمند باش و سخاوتمند !سفره ات را برای همه پهن کن !

بگذار تاهر کس هرچه نیاز دارد از تو بگیرد ، به ماهی گیر ماهی بده وبه مرد گوهری مروارید !مثل دریا که دلش رنگ آسمان را به خود گرفته ،تو هم آبی باش.انعکاس باش از آسمان ها، از خدا !

خداگونه باش...!

۲۹ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۱۷ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

نقشه های استعمار از زبان یک جاسوس

مسترهمفر،جاسوس مشهور انگلیسی در کشورهای اسلامی،یکی از نقاط قوت مسلمانان را حجاب زنان می داند و می نویسد:(زنان انان دارای حجاب محکم هستند که نفوذ فساد در میانشان ممکن نیست.) در جایی دیگر می نویسد:(به هر وسیله ای که شده باید زن مسلمان را از حجاب اسلام خارج کرد و بی حجابی را دربین مسلمانان رایج نمود و ابتدا برای گول زدن انها برای اینکه حجاب را کنار بگذارند،باید به انها تفهیم کرد که حجاب به صورت چادر ویا عبا مربوط به اسلام نیست چادر لباس قدیمی ایرانیان قبل از اسلام بوده و عبا لباسی است که خلفای عباسی برای زنان مسلمان رسم کرده اند و این یک لباس اسلامی نیست....

خواه ناخواه وقتی زنان از حجاب خارج شوند،مردها وجوانان فریفته می شوند و درنتیجه،فساد در کانون خانواده ها رخنه می کند. برای اجرا باید اول سعی کرد زنان غیر مسلمان در کشورهای اسلامی را از حجاب خارج کرد تا زنان مسلمان نیز از انان پیروی کنند.)

۲۷ بهمن ۹۲ ، ۰۹:۱۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محدثه پیام

گنج های ناشناس...!

 پیرزن می آید و می ایستد جلویم. لاغر است و تکیده و نحیف. با صورت استخوانی پر از چین و چروک و چشم هایی گود رفته و بی رمق ولی مهربان. میخواهد دندانش را بکشد. اشاره میکنم که بخوابد برای بی حسی. دارم دستکش هایم را دست میکنم که "کاف" میگوید: دکتر اربعین رو کجا میرین فردا؟ و من همین جور که سرنگ تزریق را آماده میکنم میگویم: هنوز نمیدونم. شاید یه سر رفتم گلزار شهدا... و جمله ام تمام نشده که میبینم در عرض صدم ثانیه اشک های پیرزن چکید روی صورتش...

میگویم: چی شد حاج خانم؟ چرا گریه میکنین؟ گوشه ی روسری را میکشد به چشم هایش و میگوید: ببخشید دست خودم نیست مادر.  داغ دلم تازه میشه. شما گفتی گلزار شهدا یاد پسرهام افتادم... و دوباره میزند زیر گریه. با تعجب نگاهش میکنم و میگویم: پسرهاتون؟ کیف پولش را در می آورد و دو تا عکس قدیمی نشانم میدهد... انگشت چروکیده اش را میگذارد روی اولی و میگوید: این پسر بزرگمه مادر. ببین چقدر قشنگ بوده. تو عملیات رمضان شهید شد. الهی بمیرم زبون روزه... و دوباره اشک صورتش را پر میکند... توی نیرو هوایی بود. داشت خلبان میشد که شهید شد...

 و عکس دوم را نشانم میدهد و دست میکشد روی صورتش و میگوید: الهی قربونش برم اینم دومیمه... این یکی دانشجو بود. شلمچه شهید شد مادر. تازه ۲۰ سالش شده بود که رفت و شهید شد... و دوباره با گوشه ی روسری اشکهایش را میگیرد...با دیدن حال و روز پیرزن بغض گلوی من را هم میگیرد... آرامتر که میشود دندانش را بی حس میکنم و میکشم... بلند میشود و از گوشه ی لبش میگوید: مادر بنویس چقدر شد تا بیرون حساب کنم. توی پرونده اش یک خط مستقیم میکشم و میدهم دستش و میگویم: هیچی نشد حاج خانم. شما برید خونه.

نگاه میکند به پرونده و میگوید: چرا هیچی نشد مادر دندون کشیدی برام. پولش؟ با خنده میگویم: خودتونو بذارین جای من... روم میشه دو تا پسر شما جونشونو داده باشن اون وقت من برا یه دندون کشیدن از مادرشون پول بگیرم؟! برید خواهش میکنم.

پیرزن گاز خونی را توی دهانش  جا به جا میکند و میگوید: اونا اجر کارشونو یه جای دیگه میبینن مادر٬ شمام دست و مزد کارت رو حساب کن. میگویم: منتی نیست حاج خانم. باور کنید هر کیم جای من باشه و بشناسه همین کار رو میکنه. پیرزن دوباره اصرار میکند: دستت درد نکنه مادر ولی تا حساب نکنی من نمیرم!! بلند میشوم در را برایش باز میکنم و با احترام میگویم من با پسرهاتون حساب میکنم حاج خانوم... خیالتون راحت٬ شما بفرمایید!! پیرزن با چشم های پر از اشک نگاهم میکند و بی اینکه کلامی بیشتر بگوید از در می رود بیرون...

***
خدایا خداوندگارا..

 
خودت کمک کن یادم نره حرمت اون خونهایی که ریخت و روش مدرسه ساخته شد و دانشگاه تاسیس شد و درمونگاه کلنگ زده شد تا ذره ذره پا بگیرم و درسمو بخونم و امروز بی اینکه ذره ای دلم بلرزه بیام بشینم پشت یونیت و دندون مادری رو بکشم که اصل اون خون ریخته شده هنوز توی رگهاش میجوشه...!
خودت کمک کن درک کنم حرمت آدمها رو...
آمین یا رب العالمین
.

 

 

                                                                                      


منبع : پنج دری

۲۵ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۱۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

دلبسته یاران خراسانی خویشم

           سرخوش ز سبوی غم  پنهانی خویشم                  چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم

           در بزم وصال تو نگویم ز کم وبیــــش                       چون اینه خو کرده به حیـرانی خویشم

          لب باز نکردم به خروشــی و فغانــــی                         من محرم راز دل طوفانــــــی خویشم

          یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی                    عمری پشیــــمان ز پشیــــمانی خویشم

          از شوق شکر خند لبش جان نسـپردم                       شرمنــده جانان ز گران جانـــی خویشم

          بشکسته ترازخویش ندیدم به همه عمر                   افسرده دل از خویـشم و زندانی خویشم

          هرچند  امیــن، بسته دنیا نیــــــم اما                        دلبــــسته یاران خراسانــــی خویشم... .

                                                                                                  

                                         حضرت اقا

۲۴ بهمن ۹۲ ، ۱۹:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

حرف دل

می گفت چادری ها بدترند زن دایی من بی حجابه ولی هر روز قران می خونه و غیبت هم  نمی کنه داشتم رد می شدم که اینا رو از چند تا از خواهرای گلم شنیدم نمی دونم چرا یکدفعه دلم گرفت نتونستم چیزی بگم  عجله داشتم رد شدم و رفتم، اما خواستم درد دلم را با تو بگویم تو با وجدانت جوابم را بده

 مگر جز این است که قران باید برنامه عملی زندگیمان باشد؟ مگر جز این است که قران را می خوانیم تا دستوراتش را سرلوحه زندگیمان قرار داده و راهنمای راهمان باشد؟ از تو می پرسم خواهرم آیا آیه حجاب در قران نیست  یا این که قرار است قران را هر روز مثل کتاب شعر بخوانیم و بعد ببوسیم بذاریم گوشه طاقچه

 دلم گرفت نه برای چادری ها دلم برای چادر مادرم زهرا گرفت دلم برای قرانی که هیچ تدبری در ان نیست گرفت

 آری شاید بعضی چادری ها بد باشند اما من نه به خاطر چادری های بد اخلاق و نه به خاطر چادری های که چادر روی سرشان سنگینی می کند بلکه به خاطر عشق به مادرم زهرا چادر سر می کنم حتی اگر همه چادری ها بدترین باشند.

۲۳ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

ظالم ومظلوم؟

در قاموس تو ظلم به چه می گویند؟

حق را قورت دادن و عین خیالش هم نبودن؟به هیتلر؟صدام؟یزید؟!یا چی؟

اگر یک باردیگر به مفهوم ظلم نگاه کنیم شاید منو تو هم ظالم باشیم وندانیم!مثلا اینکه صندلی ای را  اشغال کنیم که حقش نیست.مهارت کاری را نداشته آن را برعهده بگیریم.سرپدر و مادر داد بزنیم.قلب جوان مردم را برسر هیچ به بازی بگیریم.درباره آدم ها قضاوت کنیم  و ....

اگر مصادیق دیگری سراغ داری بگو...دایره اش را بزرگتر کن که روشنتر شود

۲۳ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

من طلبکارم

طلبکارم از همه کسانی که به ما خیانت کردند از همه کسانی که خواستند احساس ما را بگیرند ما را هم مانند خودشان بی روح و احساس کنند از همه کسانی که خواستند مرا مقابل خدایم قرار دهند و اما دلم می سوزد برای حماقتشان...

برای حماقت کسانی که قبل از اینکه  مارا بشناسند خواستند حقوق مارا بگیرند داعیه دار حقوق ما شدند خواستند مارا با خودشان بسنجند و شبیه خودشان کنند! خواستند با انها برابر شویم وما هم کارهای انها را انجام دهیم و انها هیچ وقت نخواهند فهمید که ما شبیه انها نیستیم

زن نشانه رحمت خداست همان که خداوند تمام مهربانی و رحمتش را در او جلوه گر ساخت ومن سپاس گذارم از خدایم که مرا  زن افرید تا با قلبم بر جهان حکومت کنم.

گفتند می خواهیم حقوق زن را بگیریم که چرا زن نمی تواند قاضی شود مگر او چه چیز از مرد کم دارد که نمی تواند قضاوت کند؟ و من می خندم

  می خندم برای همه مردانی که نه تنها مرا نشناختند که خدایشان را هم نشناختند اری ما چیزی از شما کم نداریم اما یک چیز بیشتر داریم وان قلب است احساس است بی تفاوت نبودن است

 اری من نمی توانم قضاوت کنم چون نمی توانم پرونده قتلی را در دست بگیرم و شب با خیال راحت بخوابم صبح صبحانه ام را بخورم  و  زندگی روزمره ام را ادامه دهم چون نمی توانم اشک های مردی هر چند مجرم را ببینم و باز زندانی اش کنم من نمی توانم التماس های زنی هر چند خطاکار  را در دادگاه بشنوم و بی تفاوت از کنارش عبور کنم

اری من نمی توانم ونمی خواهم که قضاوت کنم چون نمی خواهم  اینقدر با قاتل و جانی و دزد سروکله بزنم که به کلی زمخت و بی روح شوم که دیگر صدای گریه های کودکم را هم نشنوم  که انقدر درگیر این پرونده و ان پرونده بشوم که تمام ذهن و وجودم را  ادم هایی بگیرند که هیچ  جایی در زندگی ام ندارند و  تو هیچ وقت این ها را نمی فهمی ...

پس خدایا فقط پیش تو شکایت می کنم از همه کسانی که خواستند دانسته و ندانسته مرا مقابل تو قرار دهند.


بازنشر در : لینک زن


۲۱ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۲۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

به یاد دخترکان سوریه

گریه کن دخترک تو فقط می توانی گریه کنی

گریه کن برای خانه ای که حالا بر سرت خراب شده گریه کن برای پدرت که سرش را جلوی چشمانت نه مثل گوسفند که بی رحمانه تر بریدند گریه کن برای مادرت که او را با خود بردند  تا در بازار به کنیزی بفروشند وچه خوب است که تو هنوز معنی کنیزی را نمی فهمی فقط برای رفتنش گریه کن

 گریه کن دخترک خیالت راحت اینجا کسی نیست که بخواهد تو را ارام کند تا بخواهد اشکانت را پاک کند تو می توانی با خیال راحت گریه کنی . نترس صدایت را بلند کن تو می توانی فریاد بزنی نگران حافظان حقوق بشر نباش انها گوششان پر است از فریادهای کودکانی همچون تو نگران شیوخ عرب هم نباش ناله های تو نمی تواند بیدارشان کند انها خیلی وقت است که خوابشان برده شکمشان پراست و خوابشان سنگین خیالت راحت بیدار نمی شوند.

 اری دخترک گریه کن فریاد بزن فقط مواظب باش صدایت به مادرت نرسد اخر او گمان می کند که تو کنار پدرت ارام خفته اگر بفهمد که به دست ان حیوان ها افتاده ای ممکن است کار خودش را تمام کند و پیش پدرت برود که کاش می رفت

 گریه کن تو می توانی خون گریه کنی...

۱۰ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۰۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

خبر مرگ!!

بیشتر از اصل مساله مرگ حاج داوود، کیفیت خبر دادن به پسرش ناگهان برای ما مسأله شد. هرکس خبر فوت ناگهانی حاج داوود را می شنید، قبل از هر چیزی می گفت: وای بیچاره ممل، بعد از بیست سال داره از امریکا میادکه بابا شو ببینه.
‏حاج داوود شصت سال را راحت داشت. اما مردنی نبود.کاملآ قبراق و سر پا بود. اهل ورزش وکوهنوردی وراهپیمایی طولانی بود و البته در عین حال سیگار زیاد. به هرحال خبر فوتش غیرمنتظره بودکه همه را در بهت و ‏ناباوری فرو برد.
‏ ‏اولین کار به قول حمید این بود که

ادامه مطلب...
۰۹ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۲۶ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

دلم گرفته برای...

دخترک دلش گرفته بود خیلی زیاد، می خواست با کسی حرف بزند درد ودل کند تا شاید کمی ارام شود می رود لپ تاپش را روشن می کند  و چهار تا دکمه را تق و تق می زند و یک هو یک ادمی در شهرودیاری دیگرروی صفحه نمایش ظاهر می شود صدای زنگ گوشی اش می اید اما دخترک در حال سلام و احوال پرسی با دوست مجازی اش است مریم هم اتاقی اش داد می زند که بردار این لعنتی را صدایش دیوانه مان کرد  با داد او نگاهش را از صفحه نمایش می گیرد و به گوشی می دوزد نوشته"مامی" دخترک حرص می خورد وپیش خود می گوید چقدر این مامان ها وقت نشناسند همچنان گوشی در حال زنگ خوردن است  اما دخترک دارد با دوست مجازی اش درد و دل می کند  صدای گوشی که قطع می شود پیامکی برایش می اید دوباره که به گوشیش نگاه می کند غضب الود می شود  ومی خواند"دخترکم کجایی؟نمی دونم چرا یکدفعه دلم گرفت کجایی؟چرا جواب نمی دهی؟"

دخترک دوباره شروع می کند به تایپ کردن تند تند کلماتش وهیچ به دل مادرش فکر نمی کند به نگرانی او به انتظار او...

دخترک نمی داند که شاید دلش به خاطر دل مادرش گرفته  وشاید دل مادرش به خاطر او

 او جایی دیگر است و هیچ نمی فهمد یادش رفته که هر موقع دلش می گرفت مادرش دستش را می گرفت و اینقدر غصه او را می خورد که غصه اش را به کلی فراموش می کرد

اما حالا دخترک روابط اجتماعی اش بالا رفته دخترک مدرن و به روز شده !

دلم گرفته برای تمام ِ با هم بودن‌های مجازی و بی‌هم بودن‌های واقعی ما در روزگار مدرنیته خودمان را گم کرده ایم ماگران بهاترین سرمایه زندگی مان را تلف می کنیم به پای کسانی که کمترین سهمی در زنگی مان ندارند و ازعزیزترین های اطرافمان غافلیم


. انسان بودن بوی پلاستیک گرفته است.. بوی سیم و امواج الکترومغناطیسی .... این با هم بودن‌های خشک و مصنوعی.. ما انسان را رعایت نکرده‌ایم .. ما عشق را رعایت نکرده‌ایم.. ما عشق عزیزترین هایمان را به فراموشی سپردیم ما همه چیز را به دست‌های زمخت و خشن تکنولوژی سپردیم و خودمان در دورترین نقطه‌ی ممکن ِ با هم بودن نشستیم.. ما به انسانیت خیانت کردیم.
 

۳۰ آذر ۹۲ ، ۱۹:۲۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

تضاد

صبح خانم مددکاری آمد کلاس ما و درباره موسسه خیریه‌ای که در آن کار می‌کرد توضیح داد، تا اگر دوست داشتیم برویم آنجا و مربی هنر مددجویان بشویم. من خانمه را دوستش داشتم، خیلی شبیه کارهایی را انجام داده بود که من دلم می‌خواست انجام دهم. برای تلاش و پشتکارش ارزش قائلم. خانم مدد کار از در که آمد تو چادری بود، یعنی اول چادرش دیده می‌شد و بعد ناخن‌های کاشته شده ارغوانی‌اش! ، چادرش را درآورد و خیلی صمیمی نشست کنار استاد، نه جوری که آدم از یک خانم چادری توقع دارد! خب من با خودم گفتم شاگرد استاد است و این حرف‌ها! تا اینکه شروع کرد به حرف زدن و من در تمام طول مدت حرف‌هایش نتوانستم چادرش و ناخن کاشته ارغوانی‌اش را هضم کنم. من نه با چادر مشکل دارم و نه با ناخن بلند ارغوانی اما نمی‌توانم متوجه شوم این دو تا چطور می‌تواند کنار هم قرار بگیرد. برای من تناقض دارد، من آدمی که این دو مولفه را با هم دارد نمی‌فهمم. حالا باز یک دست لاک کمرنگ یا برق ناخن یک چیزی

به نظرم چادر نتاقض بردار نیست، وقتی چشم‌هایم را می‌بندم و یک خانم چادری را تصور می‌کنم، دختر نازی میاید جلوی چشم‌هام که آرایش ندارد، روسری قشنگش صورتش را قاب گرفته و مهربان است و معصوم. به نظر من دخترهای چادری نباید موهای رنگ کرده شان تا وسط سرشان معلوم باشد و یا ریمل‌هایشان چک چک کند. اینها تصویر ایده آل من است شاید دیگران مدل دیگری را دوست داشته باشند.  کاش کمی عمیقتر بشویم ، کاش یک روزی فقط چادری‌هایی واقعی بمانند، همان‌هایی که روسری‌هایشان صورتشان را قاب گرفته، مهربانند و معصوم، قد و بالایشان قشنگ است و آدم وقتی در خیابان می‌بیتدشان کیف می‌کند ار این صلابت راه رفتن.

 

۳۰ آذر ۹۲ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

حرفی با رفقای مجازی

رفیق من : سعی کن با وضو پشت سیستم بشینی ...

تو قیام کن برای خدا ، بنویس برای خدا ، بگو برای خدا

انگشت قشنگت که به کلیدای کامپیوتر میخوره ، باید ذکر خدا بگه

رفقای فضای مجازی ، درسته که اسمش فضای مجازی است

اما حقیقت های عالم رو میتوانید در این فضای مجازی به پا کنید

دل هایی رو بیدار کنید و با خدا رفیق کنید .

تا حالا عاشق شدی ؟

در کامپیوتر عاشقی کن ....کربلا به پا کن

کی از امام زمان عج گفتیم و غبار دل یک جوان را نبردیم ؟

کی از شهدا گفتیم وخاک غربت از دل جوان نرفت ؟

همینطور که در وصف شهدا می سراییم

چنان شو که در مورد ماهم بسرایند ...

۰۵ آذر ۹۲ ، ۲۳:۲۳ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
رضوان مازارچی

خطبه نور

امام ایستاد و خطبه ای کربلایی خواند:( زنهار نمی بینید حق را که بدان عمل نمی شود و باطل را که از ان نهی نمی گردد تا مومن به لقای خدا مشتاق شود، پس اگر این چنین است من در مرگ جز سعادت نمی بینم و در زندگی با ظالمان جز ملالت. مردم بندگان حلقه به گوش دنیا هستند و دین جز بر زبانشان نیست ان را تا انجا پاس می دارند که معایش ایشان از قبل ان می رسد اگر نه چون به بلا امتحان شوند چه کم هستند دینداران.)

اه از ان رنجی که در این گفته نهفته است و اما سر الاسرار خطبه در این عبارت است که (لیرغب المومن فی لقا ربه-تا مومن به لقای خدا مشتاق شود) یعنی دهر بر مراد سفلگان می چرخد تا تو در کشاکش بلا امتحان شوی ...پس ای دل شتاب کن تا خود را به کربلا برسانیم! می گویی: مگر سر امام عشق را بر نیزه ندیده ای ومگر بوی خون را نمی شنوی؟ کار از کار گذشته است... اما ای دل، نیک بنگر که زبان رمز چه راضی را با تو باز می گوید:کل ارض کربلا وکل یوم عاشورا.

ای دل گوش فرا ده که گر چه حسین (علیه السلام) رفت و نبودی تا لبیکش را پاسخ گویی اما صدای لبیک فرزندش مهدی(علیه السلام) را بشنو که او محتاج تر است به کمک تو چرا که قرن ها می گذرد و او تنها در انتظار سیصد وسیزده یار است...!

مگر جز این است که زمانی نفاق گروهی باعث مخفی ماندن قبر مادرمان شد و اکنون گناه ما بانی غیبت فرزندش!

ای دختران فاطمه(سلام الله علیها) مگر جز این است که باید دردمان درد مادر باشد مگر جز این است که باید زهرا و فرزندش را یاری کنیم و با فرهنگ فاطمی زندگی کنیم پس چه عظمتی دارد وفتی به عشق مادر چادر سر کنی و اینگونه باشد که یار فرزندش شوی.

 

۲۱ آبان ۹۲ ، ۱۰:۵۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

عفاف

۲۸ مهر ۹۲ ، ۲۲:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهناز اسماعیلی

خوش به حال مداد رنگی ها

خوش به حال مداد رنگی ها
رنگ های جدید که به بازار می آیند
برای آنها فرقی ندارد، خودشان را نمی بازند.

خدایا کمکم کن در کشاکش این روزگار ، نبازم، نه زندگیم را نه خودم را.

 


۲۳ مهر ۹۲ ، ۲۰:۱۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

عیده

 

عید را بهانه کنیم تا به همه کسانی که دوستشان داریم

سلامی بکنیم ، نام شما در اندیشه و مهرتان در قلب ماست . . .

عید قربان  پیشاپیش بر شما مبارک

۲۲ مهر ۹۲ ، ۲۲:۴۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهناز اسماعیلی

کبوتـــــــــــــــر

 

گره زده ام بال های روسری ام را

ببین چگونه به رخ می کشم کبوتری ام را

 

۲۲ مهر ۹۲ ، ۲۲:۳۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهناز اسماعیلی

قابل تامل ...

خانم زهرا گونزالس بانوی نوشیعه ی آمریکایی در طی مصاحبه ای به نقل حکایت زیر می پردازد :

... درست یادم هست که روز آغاز سال تحصیلی بود .من به کلاس اول راهنمایی می رفتم و برای اولین بار بود که میخواستم با روسری به محیط آموزشی بروم بار ها خود را در آیینه مشاهده کردم و از اینکه روسری ام به رنگ آسمان بود بسیار شاد بودم.میخواستم با دوستانم هم این شادی را تقسیم کنم فکر میکردم همگی از نوع پوشش من لذت میبرند ...

اتوبوس مدسه رسیده بود و من آخرین نفری بودم که سوار شدم از همین اتوبوس های زرد بزرگ که همیشه برای سرویس مدارس استفاده میشودو از داخل سرویس سر و صدا هلهله ی شادی بچه ها شنیده می شد همینکه وارد سرویس شدم و چشم بچه ها به من افتاد ناگهان برای مدتی "سکوت "در اتوبوس حکم فرما شد .یکی فریاد زد:"اینو ببینید !چی رو سرش گذاشته !!!!" یکی دیگر از بچه ها برای من آشغال پرتاب کرد دیگری حرف های رکیک نثارم کرد .... میخواستم فرار کنم . اما راننده ی اتوبوس در را بست و گفت "بشین!!" . پایم بسیار سنگین شده بود و یارای حمل من به سمت صندلی را نداشت .همان دو یا سه قدم به سمت صندلی برایم به اندازه ی یک سال طول کشید .بالاخره روی یکی از صندلی هادر ردیف جلوی اتوبوس نشستم . همچنان فحاشی ها و پرتاب اشیا به سمت خودم را حس می کردم و میشنیدم ولی به روی خودم نمی آوردم .به مدرسه که رسیدیم احساس کردم روسری ام خیس شده ،بعد ها یکی از دوستانم گفت که بچه ها در سرویس و درطول راه یکی یکی به سمت من می آمدند و به روسری ام آب دهان می انداختند ! وقتی پرسیدم "آیا از یاد آوری این قضایا ناراحت نمیشوید؟" گفت :« ما رایت الا جمیلا ...مگر من از حضرت زینب (س) بالاترم ؟هرگز! او با آن همه سختی مصائب کربلا را زیبا دید حال من بیایم و از اینکه به وظیف ی مسلمانیم عمل کردم ناراحت باشم ؟»

" زهرا " در پایان گفت :« از اینکه میبینم در ایران تعداد زیادی از زنان و دختران اهتمام جدی ای به حجاب و پوشش ندارند ، دلم به درد می آید»

 

۲۱ مهر ۹۲ ، ۲۱:۴۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رضوان مازارچی

راز مـــــــــــــــاندن

کوه پرسید ز رود

زیر این سقف کبود

 راز ماندن در چیست؟گفت در رفتن من

کوه پرسید: ومن؟گفت: در ماندن تو

بلبلی گفت: ومن؟

خنده ای کرد وگفت: در غزلخوانی تو

آه از ان آبادی

که در ان کوه رود،

رود،مرداب شود

و دران بلبل سرگشته سرش را به گریبان ببرد،

و نخواند دیگر،

من وتو،بلبل و کوه و رودیم

راز ماندن جز،

در خواندن من، ماندن تو، رفتن یاران سفر کرده ی مان نیست

  بدان!


ابوالفضل سپهر

۲۰ مهر ۹۲ ، ۲۰:۲۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه محی الدینی

نجــــــــــــــــــوا

حرف می‌زنم. گله میکنم. ناز میکنم. قهر؟!! نه قهر را دوست ندارم اما کز می‌کنم و در خودم فرو می‌روم. منتظر دست‌های پر از سخاوت و مهربانی‌اش می‌مانم. خیلی زودتر از آنچه فکر کنم مرا در آغوش می‌کشد. با اینکه سرکشم و حتی شاید قدرنشناس اما او درخور خدایی‌اش، خدایی می‌کند.
Description: //bayanbox.ir/id/6855225253801285900?thumbو اگر صدایم کنی
و اگر سلامم کنی
باورم می‌شود
که باز مرا بخشیده‌ای 
پس صدایم کن
و سلامم کن تا طلوع سپیده‌دمان
سلام هی حتی مطلع الفجر

۱۹ مهر ۹۲ ، ۲۰:۳۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رضوان مازارچی